کاری که بعد از یک سال بیکاری انجام دادم و موفق شدم

کاری که بعد از یک سال بیکاری انجام دادم و موفق شدم
  • بدون دیدگاه

تصور کن کاری را تازه شروع کردی، کلی مشکلات ریز و درشت سر راهت قرار میگیره، ولی من هدفم رو زنده نگه داشتم.”  

شروع داستان:

بهار 1399 بود. توی یه غروب که خورشید پشت آپارتمانای بلند تهران داشت غرق می‌شد، من توی پارکینگ خونه‌م، با یه دوچرخه زنگ‌زده و یه جعبه ابزار که از پدرم بهم رسیده بود، وایستاده بودم.

 27 سالم بود و یه هدف ساده ولی بزرگ توی سرم داشتم: یه کارگاه تعمیر دوچرخه راه بندازم.

اون موقع، بعد یه سال بیکاری، می‌خواستم یه چیزی برای خودم بسازم—یه کار که هم دستم رو بگیره، هم حالمو خوب کنه.

یه گوشه پارکینگ رو تمیز کرده بودم، یه تابلو با ماژیک روش نوشتم “تعمیرات دوچرخه” و به خودم گفتم: “با همین شروع می‌کنم.”  

ولی از همون روز اول، انگار دنیا تصمیم گرفته بود بگه “نه!” دوستم، رضا، که همیشه یه قوطی نوشابه توی دستش بود، اومد و با خنده گفت: “تو؟ کارگاه؟ با این دوچرخه قراضه؟ ولش کن، برو یه کار پیدا کن!”

همسایه‌مون، آقا جلال، که هر روز با عصاش تقه به زمین می‌زد، یه روز غرغر کرد: “این سر و صدا چیه؟ اینجا جای کار نیست!”

حتی اولین مشتری‌م، یه پسر جوون با یه چرخ پنچر، وقتی قیمت رو گفتم، یه پوزخند زد و گفت: “گرونه، خودم درستش می‌کنم.”

انگار هر کی یه سنگ ریزه جلوی پام می‌نداخت و منتظر بود بشینم زمین و بگم: “دیگه کافیه.”  

اطرافم پر بود از آدمايی که با اولین باد مخالف پرچمشون رو پایین می‌کشیدن.

رضا بعد یه هفته غر زدن، رفت توی یه سوپرمارکت کار گرفت و گفت: “همینم خوبه، چرا خودمو اذیت کنم؟”

نگار، دخترخاله‌م، که می‌خواست خیاطی یاد بگیره، بعد اولین بار که چرخش خراب شد، گفت: “دیگه نمی‌صرفه، بی‌خیال!”

همه انگار یه جورایی با یه نسیم سرد هدفاشون رو می‌دادن دست باد.

ولی من فرق داشتم—جدیتم طوری بود که هر سنگ رو کنار می‌زد، و پشتکارم مثل یه چراغ که توی تاریکی راهمو نشون می‌داد.  

یه شب، وقتی صدای جیرجیرک‌ها توی پارکینگ می‌پیچید، نشستم کنار دوچرخه‌م و به خودم گفتم: “اگه الان ول کنم، تا ابد حسرتش رو می‌خورم.”

خواندن
روزی که دختر 19 ساله، فانی هورست، با 36 بار نه شنیدن، معروفترین نویسنده جهان شد

تصمیم گرفتم خلاق باشم. به جای منتظر موندن برای مشتری، رفتم توی کوچه‌های اطراف، زنگ خونه‌ها رو زدم و گفتم: “دوچرخه‌تون خرابه؟ من درستش می‌کنم، اولین بار مجانیه!”

اولش چند نفر در رو بستن، ولی یه پیرمرد با یه دوچرخه قدیمی گفت: “بیا ببین اینو می‌تونی زنده کنی؟” چرخش رو درست کردم، یه لبخند گنده تحویلم داد و گفت: “به دوستام می‌گم بیان.”

اون یه چرخ شد شروع همه‌چیز.  

چند ماه بعد، پارکینگ دیگه جای سوزن انداختن نداشت.

دوچرخه‌ها توی صف بودن، از بچه‌های محل تا کسایی که از چند خیابون اون‌ورتر می‌اومدن.

آقا جلال که دیگه غر نمی‌زد، گاهی با یه بشقاب غذا می‌اومد و می‌گفت: “خسته نباشی پسرم!”

رضا که حالا توی سوپرمارکت کلافه شده بود، یه روز اومد و گفت: “تو چطور این همه پیشرفت کردی؟”

فقط خندیدم و گفتم: “من نذاشتم سنگ ریزه‌ها مانعم بشن و منو متوقف کنن.”

کارگاهم حالا یه مغازه کوچیک توی همون محل شده، و هر روز که درش رو باز می‌کنم، به خودم می‌گم: “این همون هدفمه که زنده نگهش داشتم.”  

اکثر آدما با اولین سد، چمدون رویاهاشون رو می‌بندن و برمی‌گردن.

فقط معدودی هستن که بیلشون رو برمی‌دارن و راهو باز می‌کنن. من با یه دوچرخه زنگ‌زده و یه جعبه ابزار شروع کردم، چون می‌دونستم اگه ادامه بدم، می‌رسم.

پ ن: تو چی؟ تا حالا شده به خاطر مشکلات اولیه توی هدفت، از ادامه دادن اون منصرف شده باشی؟برام توی کامنت بنویس. 

دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفه‌ای رو بهت نشون می‌ده! با تکنیک‌های کاربردی این دوره، فروش‌ات رو چند برابر کن و به درآمد رویایی‌ات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره به قسمت محصولات بروید.

مطالب مرتبط

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

"تصور کن بخوای یکی رو درست کنی، ولی اون انگشتشو سمت همه بگیره جز خودش—منم انتقاد کردم و آخرش خودم محکوم شدم، چون...

  • 17 فروردین 04

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.