آدم های سمی زندگیم را اینطوری دورشون کردم

آدم های سمی زندگیم را اینطوری دورشون کردم
  • بدون دیدگاه
یه روز توی جمع دوستام همه نقشه‌هام رو رو کردم، غافل از اینکه گوشای حسود و وراج منتظر بودن تا یه شبه همه‌چیز رو به باد بدم.
شروع داستان:

یه روز تابستونی بود، از اون روزا که آفتاب حسابی داغه ولی نسیم عصر یه کم حال آدم رو جا میاره.

با چند تا از دوستام قرار گذاشتم بریم یه کافه روباز توی محله‌مون. میز آهنی زیر سایه یه درخت بزرگ رو گرفتیم، یه پارچ لیموناد سفارش دادیم و شروع کردیم به گپ زدن.

بحث از کار و برنامه‌های جدید شد. من چند وقتی بود که یه ایده توی ذهنم چرخ می‌زد: می‌خواستم یه کانال یوتیوب بزنم و ویدیوهای کوتاه درباره مهارت‌های زندگی درست کنم.

حسابی ذوق داشتم و فکر می‌کردم این بهترین فرصته که به بچه‌ها بگم و یه کم نظر بگیرم.  

گفتم: “بچه‌ها، یه فکر باحال دارم. می‌خوام یه کانال یوتیوب راه بندازم، با ویدیوهای کوتاه درباره اعتماد به نفس و اینجور چیزا. به نظرم می‌تونه بترکونه!”

یه لحظه همه ساکت شدن، فکر کردم دارن جدی گوش می‌دن.

ولی بعد، علی—که همیشه یه جور طعنه توی حرفاش بود—با یه خنده زیرچشمی گفت: “تو؟ یوتیوب؟ بابا تو که جلوی دوربین قفل می‌کنی، کی قراره اینو ببینه؟”

بقیه هم انگار جو گرفته باشنشون، شروع کردن به خندیدن.

سارا، که همیشه ادعای روشنفکری داشت، گفت: “آره، الان همه این کار رو می‌کنن، فکر کردی چی رو می‌خوای بگی که بقیه نگفتن؟”

من یه کم جا خوردم، ولی سعی کردم خودم رو جمع کنم. گفتم: “نه، من می‌خوام یه جور خاص خودم باشه، با داستانای واقعی…”  

قبل از اینکه جمله‌م تموم بشه، محمد—که هیچ‌وقت خودش قدمی برای چیزی برنمی‌داشت—پرید وسط: “داستان؟ بابا اینا همش شعاره، کی حوصله داره اینارو ببینه؟ بشین سر جات یه لقمه نون دربیار! “

بعد در ادامه گفت: “بچه ها اگر موفق بشه، من هر چی پول توی حسابم باشه بهش میدم.” 

بچه ها جوری زدند زیر خنده، که آدمای توی کافه بهمون خیره شدند.

خنده‌شون بلندتر شد و من حس کردم یه چیزی توی دلم داره فرو می‌ریزه.

لیموناد توی لیوانم دیگه مزه نمی‌داد، دستام یه کم سرد شده بود.

گفتم: “شما فکر می‌کنین نمی‌تونم؟”

علی با همون لحن مسخره‌ش گفت: “می‌تونی، ولی آخرش می‌شه سوژه خنده‌مون!”

انگار یه سیل نظرای پوچ و بی‌معنی راه افتاده بود که هر کدومش یه تیکه از انگیزه‌م رو با خودش می‌برد.  

اون روز برگشتم خونه و تا شب توی فکر بودم. روی تختم دراز کشیده بودم، به سقف زل زده بودم و صدای خنده‌شون توی گوشم می‌چرخید.

دلم خالی شده بود، انگار همه ذوقم رو با یه سطل آب سرد خاموش کرده بودن. این آدما که خودشون هیچ‌وقت جرئت یه کار جدید رو نداشتن، چرا انقدر راحت ارزش ایده‌م رو کم کردن؟

یه لحظه عصبانی شدم، گفتم: “اونا که هیچی نمی‌دونن، چرا باید حرفشون برام مهم باشه؟” ولی یه صدای دیگه توی سرم گفت: “اگه اونا راست بگن چی؟ اگه واقعاً نتونم؟”  

چند روز گذشت و من هنوز مردد بودم.

یه شب که داشتم توی حیاط خونه قدم می‌زدم و بوی یاس توی هوا پیچیده بود، یه فکر مثل برق از ذهنم گذشت: “اگه به جای گفتن، فقط شروع کرده بودم چی؟”

یادم اومد که این آدما هیچ‌وقت قدمی برای خودشون برنداشته بودن—فقط بلد بودن شعار بدن و تمسخر کنن.

تصمیم گرفتم دهنم رو ببندم و کارم رو پیش ببرم. دوربینم رو برداشتم، یه گوشه اتاقم رو مرتب کردم و اولین ویدیو رو ضبط کردم. دستام می‌لرزید، ولی ادامه دادم.

چند ماه بعد، کانالم چند صدتا دنبال‌کننده داشت و نظرای مثبت آدما غرقم کرده بود.

همون علی یه روز پیام داد: “باورم نمی‌شه، خیلی خوب بود!” ولی دیگه برام مهم نبود چی می‌گه.  

حالا هر وقت ایده‌ای دارم، به کسی نمی‌گم. می‌ذارم توی دلم بمونه و با عمل نشونش بدم.

فهمیدم تمسخر و نظرای پوچ آدمای بی‌عمل فقط باد هواست—اگه گوش بدی، انگیزه‌ت رو می‌کشه.

پ ن: تو چی؟ تا حالا شده به خاطر اینکه جوگیر شدی و رفتی با کلی ذوق و شوق برنامه ات را برای کسی که لازم نیست بدونه، مطرح کنی و دلت رو خالی کنه؟   برام توی کامنت بنویس. 

دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفه‌ای رو بهت نشون می‌ده! با تکنیک‌های کاربردی این دوره، فروش‌ات رو چند برابر کن و به درآمد رویایی‌ات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره به قسمت محصولات بروید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

  • تاریخ ثبت: 17 فروردین 04

پروفایل من

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01

راهنماها

  • تاریخ ثبت: 21 شهریور 01