استاد چطوری آچمز شد؟

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 9 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن قفسهت پر از کتاب باشه، بلیط سمینار توی جیبت، ولی خودت هنوز توی همون ایستگاه قدیمی باشی.
پاییز 1402 بود. توی آپارتمانم نشسته بودم و به قفسه کتابام که دیگه جا نداشت، زل زده بودم.
قفسهم پر بود از “قدرت عادت”، “بیندیشید و ثروتمند شوید”، “هفت عادت مردمان مؤثر”—هر چی کتاب موفقیت توی بازار بود، خونده بودم.
هر ماه بلیط سمینار میخریدم، توی سالنای بزرگ با دفترچه یادداشتم مینشستم و خطبهخط یادداشت برمیداشتم.
توی ذهنم فکر میکردم: “من دارم خودمو میسازم، یه روز میترکونم.”
ولی زندگیم مثل یه دوچرخه پنچر بود—پر از باد حرف، ولی هیچ حرکتی.
صبحا توی یه اداره دولتی پشت میزم لم میدادم، با یه ماگ قهوه که همیشه نصفه میموند، همکارامو نصیحت میکردم.
به سعید، که همیشه با یه ساندویچ تخممرغ میاومد، میگفتم: “باید هدفگذاری کنی، مثلاً SMART، خوندی؟”
به خانم احمدی، که تندتند تایپ میکرد، میگفتم: “مدیتیشن صبحگاهی رو امتحان کن، توی کتاب ‘جادوی صبح’ هست!”
همه با یه لبخند زورکی نگاهم میکردن و زیر لب غر میزدن: “خودت چرا همونی؟”
حقیقت این بود که خودم هیچوقت خودمو نمیدیدم.
شبای پنجشنبه با دوستام توی کافه جمع میشدیم، دور یه میز چوبی که همیشه پر از پوست تخمه بود.
من مثل یه استاد شروع میکردم: “توی سمینار فلانی گفتن باید از منطقه امن بیای بیرون، چرا نمیرین دنبال رویاهاتون؟”
علی، که همیشه با یه خودکار توی دستش بازی میکرد، یه بار پوزخند زد و گفت: “رضا، تو که این همه میدونی، چرا هنوز پشت همون میز ادارهای؟”
خشکم زد، ولی سریع گفتم: “دارم برنامهریزی میکنم، یه روز میبینین!”
اکثر آدما وقتی شروعشون آروم باشه، فکر میکنن باید بیشتر یاد بگیرن تا بتونن حرکت کنن.
منم همین بودم—هر بار که کاری به نتیجه نمیرسید، میگفتم: “یه کتاب دیگه، یه سمینار دیگه، بعد شروع میکنم.”
ولی هیچوقت شروع نمیکردم.
یه بار تصمیم گرفتم عکاسی یاد بگیرم، یه کتاب 500 صفحهای خریدم، خوندمش، ولی دوربینم هنوز توی جعبهش خاک میخورد.
یه بار دیگه توی سمینار “موفقیت در 90 روز” شرکت کردم، یادداشتامو توی یه پوشه قرمز گذاشتم، ولی همون پوشه الان زیر تخت پر از تار عنکبوته.
دانشم مثل یه چمدون پر بود، ولی هیچوقت بازشم نکرده بودم.
یه روز، عصر که بوی بارون از پنجره باز میاومد، خواهرم، مینا، با یه جعبه شیرینی اومد خونم.
وسط حرف زدن، یهو گفت: “رضا، تو این همه کتاب خوندی، چرا هنوز همون آدم پنج سال پیشی؟ نصیحتات قشنگه، ولی خودت کجایی؟”
انگار یه آینه جلوم گذاشت. رفتم جلوی قفسهم، به کوه کتابام نگاه کردم و یه دفعه حس کردم اینا دارن بهم میخندن.
همون شب، به جای نصیحت کردن یکی دیگه، نشستم و به خودم نگاه کردم—35 سال، یه کار روتین، و یه عالمه حرف که هیچوقت عمل نشده.
تصمیم گرفتم یه قدم کوچیک بردارم. همون دوربین خاکخورده رو برداشتم، توی کوچه پشت خونه چند تا عکس از بچهها که با یه توپ پلاستیکی بازی میکردن گرفتم.
خیلی حرفه ای نبود، ولی حس خوبی داشت—اولین بار بود که یه خط از کتابامو زندگی میکردم.
چند ماه بعد، عکسام بهتر شدن، و یه روز توی یه صفحه محلی گذاشتمشون—یکی پیام داد: “اینا رو میفروشین؟”
اون لحظه فهمیدم دانش بدون عمل، فقط یه کتابخونه ی قشنگه.
حالا میدونم اگه خودتو رصد نکنی، کوه کتابم که داشته باشی، فقط یه نصیحت کننده پرحرفی.
پ ن: تو چی؟ تا حالا شده فقط دنبال جمع کردن دانش و مهارت باشی ولی جرأت اقدام کردن نداشته باشی. برام توی کامنت بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.