• سه تست دیگه به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 3-2-1404

بالاخره فهمیدم هر تصمیمی ی تبعاتی داره

بالاخره فهمیدم هر تصمیمی ی تبعاتی داره
  • بدون دیدگاه

“تصور کن یه تصمیم ساده بگیری و بعد ببینی هم خوب بود هم بد—من توی یه روز بارونی اینو فهمیدم و هنوز بهش فکر می‌کنم. می‌خوای بدونی چی شد؟”  

شروع داستان:

چند وقتی بود که توی دوراهی گیر کرده بودم. یه پیشنهاد سفر با دوستام به شمال داشتم—یه هفته دور از کار و شلوغی تهران، فقط جنگل و دریا و آتیش شبونه.

از یه طرف دلم می‌خواست برم و یه کم حال و هوام عوض بشه، از طرف دیگه یه پروژه کاری مهم داشتم که مهلتش داشت تموم میشد و اگه می‌موندم، می‌تونستم تمومش کنم و یه امتیاز خوب از رئیسم بگیرم.

تصمیم ساده نبود، ولی باید یه چیزی رو انتخاب می‌کردم.  

نشستم توی اتاقم، با یه لیوان چای داغ که بخارش با یه پیچ و تابی توی هوا می چرخید.

دفترچم رو باز کردم و شروع کردم نوشتن: “اگه برم سفر، چی می‌شه؟ خستگی‌م درمیاد، با بچه‌ها خوش می‌گذره، ولی پروژه‌م عقب می‌مونه و شاید رئیسم ناراحت بشه.

اگه بمونم، چی؟ کارم رو تموم می‌کنم، یه کم خیالم راحت می‌شه، ولی دلم برای اون حال خوب سفر تنگ می‌شه.”

هر کدوم یه چیزی داشت که به نفعم بود، ولی یه چیزی هم از دست می‌دادم.

آخرش گفتم: “هدفم چیه؟ الان بیشتر به آرامش نیاز دارم یا پیشرفت کاریم؟”

دلم یه کم به سفر رفتن بیشتر بود، چون چند ماه بود که خودم رو توی کار غرق کرده بودم و حس می‌کردم دارم خفه می‌شم.  

بالاخره تصمیم گرفتم برم. به بچه‌ها گفتم “آماده‌م!” و چمدونم رو بستم.

وقتی توی جاده چالوس بودیم و بارون آروم روی شیشه ماشین می‌خورد، حس آزادی توی وجودم پیچید.

شب دور آتیش نشستیم، گیتار زدیم، خندیدیم، و من با خودم گفتم: “این بهترین تصمیم عمرم بود!”

جنگل بوی زندگی می‌داد و موجای دریا انگار همه استرسام رو شسته بودن.

ولی وقتی برگشتم، صورتحساب اون تصمیم منتظرم بود.

رئیسم زنگ زد و با یه لحن خشک گفت: “چرا پروژتو تموم نکردی؟

قلبم تند میزد، سعی کردم توضیح بدم که “یه فرصت خاص بود”، ولی اون فقط گفت: “من رو تو حساب کرده بودم.زودتر تمومش کن و تحویلش بده”.

 پروژه رو با یه هفته تاخیر تحویل دادم و یه اخم از رئیسم گرفتم که تا چند روز تو ذهنم موند.  

چند روز بعد، توی خونه نشسته بودم و به عکسای سفر نگاه می‌کردم.

یه لبخند زدم و فکر کردم: “ارزشش رو داشت؟”

یه بخشم می‌گفت آره، چون اون حال خوب چیزی نبود که هر روز گیرم بیاد.

 یه بخشم می‌گفت نه، چون اگه مونده بودم، الان کارم رو به موقع انجام داده بودم و بیشتر به چشم رئیسم میومدم . 

 اونجا بود که یه چیزی توی ذهنم چرخید: هیچ تصمیمی صددرصد درست یا غلط نیست.

هر کدوم یه تبعات داره—مثل یه صورتحساب که آخر خط می‌دن دستت.

اگه مونده بودم، کارم جلو می‌افتاد، ولی اون حس شادی سفر رو از دست می‌دادم.

حالا که رفتم، خیلی خوش گذشت و حالم بهتر شد، ولی رئیسم یه مدت باهام سرسنگین بود  

از اون روز به بعد، هر وقت می‌خوام تصمیم بگیرم، دیگه دنبال “بهترین” یا “درست‌ترین” نیستم.

می‌شینم، هدفم رو نگاه می‌کنم، می‌گم: “الان چی به نفعمه؟” و بعد تبعاتش رو می‌سنجم.

چند ماه بعد، یه پیشنهاد سفر دیگه اومد، ولی چون یه پروژه بزرگ‌تر داشتم، گفتم نه.

این بار کارم رو تموم کردم و رئیسم یه تشکر حسابی ازم کرد، ولی یه گوشه دلم هنوز به اون جنگل فکر می‌کرد.

فهمیدم زندگی همینه—هر انتخابی یه چیزی میده، یه چیزی می‌گیره.

پ ن: تو چی؟ تا حالا یه تصمیم گرفتی که هم پشیمون باشی هم راضی؟ برام توی کامنت بنویس. 

با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنی‌ات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روش‌های علمی بهت یاد می‌ده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

"تصور کن بخوای یکی رو درست کنی، ولی اون انگشتشو سمت همه بگیره جز خودش—منم انتقاد کردم و آخرش خودم محکوم شدم، چون...

  • 17 فروردین 04

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.