با ی تغییر کوچیک، کتابم پرفروش شد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 18 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن کتابت فروش نره، ولی یه روز بفهمی فقط با عوض کردن اسمش میتونی همهچیز رو تغییر بدی—من این کار رو کردم و هنوزم باورش برام سخته.”
عصر یه روز بهاری توی سال 1398 بود و من با یه لیوان قهوه سرد شده پشت میزم نشسته بودم.
چند ماه بود که اولین کتابم رو چاپ کرده بودم—یه رمان عاشقانه که خودم حسابی بهش افتخار میکردم.
اسمش رو گذاشته بودم “سایههای گمشده”، چون فکر میکردم خیلی شاعرانه و عمیقه. شب و روز روش کار کرده بودم، جملههاش رو بارها بازنویسی کرده بودم و حتی یه جلد ساده با یه طرح سیاه و سفید براش طراحی کرده بودم که به نظرم خاص میاومد.
ولی وقتی کتاب رو به بازار فرستادم، انگار نه انگار—فقط چند تا از دوستام و یکی از خاله هام خریده بودنش.
فروشش توی کتابفروشیها افتضاح بود و هر بار که آمار رو چک میکردم، دلم بیشتر میگرفت.
یه روز که دیگه از غصه داشتم دیوونه میشدم، تصمیم گرفتم برم یه کتابفروشی نزدیک خونهمون و خودم ببینم چی به چیه.
با یه کلاه و عینک آفتابی که کسی منو نشناسه، وایستادم یه گوشه و آدما رو نگاه کردم.
یه مرد میانسال اومد، چند تا کتاب رو دستش گرفت، یه نگاه به جلد و عنوانشون انداخت و یه رمان با اسم “عشق زیر بارون” رو برداشت.
یه دختر جوونتر اومد، یه کتاب با جلد رنگارنگ و اسم “رازهای یه قلب شکسته” رو انتخاب کرد.
یه ساعت اونجا بودم و یهو یه جرقه توی ذهنم زد: هیچکس کتابا رو باز نمیکرد که بخونه! فقط به اسم و جلد نگاه میکردن و تصمیم به خرید میگرفتن.
اون شب تا دیروقت بیدار موندم و به کتابم فکر کردم.
“سایههای گمشده” قشنگ بود، ولی شاید زیادی گنگ و سنگین به نظر میاومد.
با خودم گفتم: “اگه آدما دنبال چیزی سادهتر و جذابترن، چرا همونو بهشون ندم؟”
صبح که شد، زنگ زدم به ناشرم و گفتم: “میخوام اسم کتاب رو عوض کنم.”
اون اول یه کم غر زد که “چاپ شده، دیگه دیر شده!”
ولی من کوتاه نیومدم. گفتم: “فقط یه شانس دیگه میخوام.”
چند روز فکر کردم و آخرش یه اسم جدید انتخاب کردم: “عشق توی کوچههای بارونی”.
ساده بود، یه حس عاشقانه داشت و یه تصویر قشنگ توی ذهن میساخت.
جلدشم عوض کردم—یه عکس از یه کوچه خیس با یه چتر قرمز که خودم با یه برنامه ساده طراحی کرده بودم.
ناشرم با کلی اکراه قبول کرد که یه چاپ جدید با این اسم و جلد بزنیم.
چند هفته بعد، کتاب جدید رو فرستادیم به همون کتابفروشیها. اولین روزی که آمار فروش اومد، باورم نمیشد—50 تا توی یه هفته فروخته شده بود!
هفته بعد، 200 تا. یه ماه بعد، کتابم توی لیست پرفروشهای یه فروشگاه آنلاین بود.
آدما توی اینستاگرام ازش عکس میذاشتن و مینوشتن: “عشق توی کوچههای بارونی، یه داستان که دلت رو میبره!”
من که هنوز همون نویسنده بودم، همون داستان رو نوشته بودم، ولی فقط با یه اسم و جلد تازه، همهچیز عوض شده بود.
یه روز توی یه کافه نشسته بودم و به کتابم که روی میز کناریم بود نگاه میکردم.
یه دختر جوون اومد، کتاب رو برداشت و با ذوق به دوستش گفت: “اینو خوندی؟ میگن خیلی قشنگه!” همون لحظه فهمیدم که موفقیتم نه فقط توی قلمم بود، بلکه توی چیزی بود که آدما اول میدیدن.
بعداً توی یه کارگاه نویسندگی که دعوتم کرده بودن، گفتم: “ما فکر میکنیم محتوا همهچیز رو میفروشه، ولی گاهی یه اسم خوب بیشتر از خود داستان کار میکنه.”
حالا هر وقت میخوام چیزی بنویسم، اول به این فکر میکنم که خواننده چی میبینه، چی اونو جذب میکنه.
اون شکست اول بهم یاد داد که خلاقیت فقط توی نوشتن نیست—توی ارائه کردنشم هست.
پ ن: تو چی؟ تا حالا با یه تغییر کوچیک یه نتیجه بزرگ گرفتی؟ برام توی کامنت بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.