• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

خانمی که با ی ایده ساده زندگی دلخواهشو ساخت

خانمی که با ی ایده ساده زندگی دلخواهشو ساخت
  • بدون دیدگاه
خانمی تنها و بیوه با دست خالی از هیچ به همه چیز رسید. تونست زندگی دلخواهشو بسازه. 
شروع داستان:

زمستون 1398 بود. توی یه روستای کوچیک نزدیک انزلی، توی یه کلبه چوبی که بوی هیزم سوخته ازش بلند می‌شد زندگی میکردم.

 داشتم به سبد حصیری پر از صدف که از ساحل جمع کرده بودم نگاه میکردم. یه ایده به ذهنم رسید: می‌خواستم با صدفا و چوبای ساحل گردنبند و گوشواره درست کنم و بفروشم.

 از وقتی شوهرم فوت شده و منو تنها گذاشته بود دو سال گذشته. دنبال راهی برای کسب درآمد بودم. دیگه نمیخواستم خانواده م خرجمو بدن، از اینکه باری روی دوششون باشم خجالت می کشیدم.

 به خودم گفتم: “با این ایده شروع می‌کنم و یه روز مغازه خودمو راه میندازم.”  

ولی از همون اول، انگار داشتم توی یه تونل بدون نور با یه شمع نیم‌سوز راه می‌رفتم.

ماه اول، فقط یه گردنبند فروختم—اونم به عمه‌م که نمی خواست دلم بشکنه ولی گفت: “خوب کاریه، ولی فکر نکنم کسی بخره”

توی بازارچه محلی، یه غرفه کوچیک گرفتم، ولی مردم بیشتر نگاه می‌کردن و می‌رفتن.

پسر همسایه، کاظم، که همیشه با یه کلاه کج و یه موتور داغون دور روستا می‌چرخید، یه روز اومد و با خنده گفت: “لیلا، اینا که چیزی نمی‌شه، برو مرغداری کار کن!”

مادرشوهر سابقم، بی‌بی، که هر روز با یه عصای چوبی توی حیاط راه می‌رفت، زنگ زد و گفت: “این کارا به کجا می‌رسه؟ یه سال دیگه هم هیچی دستت نمیاد!”

همه با اولین باد باد مخالف، کسب و کارشون رو جمع می‌کنند  و می‌گن: “این کارم جواب نمیده.”  

اکثر آدما اینجورین—با مشکلات و کسادی اول کار، فکر می‌کنن اگه چند ماه هیچی گیرت نیاد، هیچ‌وقت به یه جای درست نمی‌رسی.

کاظم بعد یه هفته که توی مرغداری کارش نگرفت، گفت: “اینم نشد، می‌رم شهر کارگری!”

دختر عموم، زهرا، که می‌خواست آشپزی یاد بگیره، بعد دو روز که سوپش شور شد، گفت: “اگه الان اینه، تا آخر عمرم یه قابلمه آش هم نمی تونم بفروشم!”

همه با اولین مانعی که سر راهشون می‌افتاد، کوله‌شون رو زمین می‌ذاشتن و برمی‌گشتن خونه.

 ولی من یه کوهنورد بودم که با یه کفش پاره و یه کوله خالی راه افتاده بود—نمی‌خواستم برگردم.  

یه روز، وقتی صدای موجای دریا توی کلبه‌م می‌پیچید، نشستم کنار سبدم و به صدفام زل زدم.

به خودم گفتم: “اگه الان وایستم، دیگه هیچ‌وقت بلند نمی‌شم.”

یه فکر خلاقانه مثل یه موج بهم زد—رفتم توی جنگل پشت خونه، چند تا شاخه خشک جمع کردم، با صدف و نخ کنفی یه گردنبند زدم که انگار از دل طبیعت اومده بود.

توی غروب، با نور نارنجی آفتاب که روی دریا پخش شده بود، ازش عکس گرفتم و توی اینستاگرام گذاشتم: “یه تکه از دریا برای تو.”

دو روز بعد، یه خانم از تهران پیام داد: “اینو می‌خوام، 10 تا دیگه هم درست کن!”

قلبم از جا پرید.  

اون سفارش مثل یه بادبون شد برای قایقم.

کم‌کم یاد گرفتم با نور شمع عکسای بهتری بگیرم، طرحامو خاص‌تر کردم، و یه سال بعد، دیگه غرفه‌م توی بازارچه پر بود از مشتری—از رشت تا تهران سفارش داشتم.

حالا که به اون روزای اول نگاه می‌کنم، می‌بینم اون کندی و کسادی اول کار مثل پله‌های سنگی یه کوه بود—آروم بالا رفتم، ولی یه دفعه دیدم قله رو فتح کردم.

اگه با اولین سنگ ریزه جا زده بودم، هنوز توی همون کلبه، با یه سبد خالی، غصه می‌خوردم.  

اکثر آدما با کسادی و بی رونقی اول کار، فکر می‌کنن قله‌ها خیالن.

ولی من فهمیدم اگه صبور باشی و جا نزنی، یه روز اون بالا می‌ایستی—و منظره‌ش از چیزی که فکر می‌کنی قشنگ‌تره.

پ ن: تو چی؟ آیا شده یک کاری را شروع کرده باشی ولی کسادی و بی رونقی و کسالت اول کار تو را مجبور کرده باشه که کارتو ادامه ندی؟ برام توی کامنت بنویس. 

دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفه‌ای رو بهت نشون می‌ده! با تکنیک‌های کاربردی این دوره، فروش‌ات رو چند برابر کن و به درآمد رویایی‌ات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

راهنمای سایت

راهنماها

  • تاریخ ثبت: 21 شهریور 01
تست. آیا جنس مخالف رو می‌شناسی؟

تست: آیا جنس مخالف رو می‌شناسی؟

  • تاریخ ثبت: 22 اردیبهشت 04