• سه تست دیگه به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 3-2-1404

داستان الهام گرفته از کتاب احساس بهتر، بهتر شدن، بهتر ماندن از آلبرت الیس: سفر سارا از اضطراب به آرامش

احساس بهتر بهتر شدن بهتر ماندن از آلبرت الیس داستان از کتاب قله
  • بدون دیدگاه

یکی از داستانای باحال و الهام گرفته از کتاب احساس بهتر، بهتر شدن، بهتر ماندن نوشته‌ی آلبرت الیس، ماجرای زنی به اسم ساراه که مشکلش کمال‌گرایی و اضطرابه. این داستان، که از روش (REBT) استفاده کرده، پر از حس و حاله.

 شروع داستان:

سارا یه زن 32 ساله بود که از بیرون نگاه کنی، انگار همه‌چیز تو زندگیش روبه‌راهه. تو یه شرکت تبلیغاتی کار می‌کرد، یه آپارتمان نقلی و قشنگ تو شهر داشت، و دوستای زیادی دورش بودن که همیشه باهاشون می‌گفت و می‌خندید. اما اگه از نزدیک به دلش نگاه می‌کردی، می‌دیدی یه اضطراب لعنتی مثل سایه دنبالشه. سارا همیشه حس می‌کرد باید همه‌چیزو درست کنه، باید بهترین باشه، و اگه یه جا خرابکاری کنه، انگار دنیا به آخرش می‌رسه. آلبرت الیس تو کتابش یه حرف قشنگ درباره‌ی اینجور آدما می‌گه:

«بایدای تو دارن تو رو له می‌کنن. ولشون کن

این حس کمال‌گرایی از بچگی با سارا بود. مامان و باباش همیشه ازش انتظارای گنده داشتن. اگه نمره‌ی 19 می‌گرفت، می‌گفتن: «چرا 20 نشد؟» تو مدرسه، همیشه شاگرد زرنگ بود، ولی هیچ‌وقت از خودش راضی نبود. این داستان تا بزرگسالی باهاش اومد. تو شرکت، وقتی یه پروژه بهش می‌دادن، شب تا صبح بیدار می‌موند که یه وقت یه نقطه‌ی کوچیک از دستش در نره. اما حتی وقتی رئیسش از کارش تعریف می‌کرد، بازم تو دلش یه صدا می‌گفت: «تو به اندازه‌ی کافی خوب نیستی.» این فکرا مثل یه گره کور تو ذهنش بودن که هر روز تنگ‌ترش می‌کردن.

یه روز، وقتی سارا داشت برای یه ارائه‌ی مهم آماده می‌شد، حس کرد قلبش داره از جا کنده می‌شه. دستاش می‌لرزید، نفسش تند شده بود، و فکر می‌کرد: «اگه خراب کنم، همه می‌فهمن من چقدر افتضاحم.» اون شب، به یکی از دوستاش زنگ زد و گریه‌کنان گفت که دیگه نمی‌تونه ادامه بده. دوستش که قبلاً کتابای روان‌شناسی خونده بود، بهش گفت: «سارا، یه نگاهی به کتاب آلبرت الیس بنداز. شاید بهت حال بده.» سارا اول فکر کرد اینم یه کتاب شعاریه که فقط حال آدمو بدتر می‌کنه، ولی چون چیزی برای از دست دادن نداشت، رفت و احساس بهتر، بهتر شدن، بهتر ماندن رو گرفت.

سارا هر شب قبل خواب چند صفحه می‌خوند. یه جا تو کتاب، الیس درباره‌ی فکرای غیرمنطقی حرف زده بود که ما رو به هم می‌ریزن. مثلاً فکرایی مثل «باید همیشه کامل باشم» یا «اگه خراب کنم، یعنی آدم بی‌ارزشیم». سارا انگار خودشو تو این حرفا دید. الیس نوشته بود:

«تو خودتو ناراحت می‌کنی، نه موقعیتا

این جمله انگار یه لامپ تو سر سارا روشن کرد. تصمیم گرفت یه کم با خودش گپ بزنه. یه دفترچه برداشت و شروع کرد فکراشو بنویسه. هر وقت حس اضطراب می‌اومد، می‌نوشت: «الان چی تو سرمه؟» یه روز که حسابی استرس داشت، نوشت: «اگه این پروژه رو خراب کنم، همه فکر می‌کنن من به درد نمی‌خورم.» بعد، طبق چیزی که تو کتاب خونده بود، از خودش پرسید: «واقعاً؟ همه؟ اگه خراب کنم، یعنی دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم خوب باشم؟» کم‌کم دید این فکرا اون‌قدرام درست نیستن. به‌جاش نوشت: «اگه خراب کنم، اشکالی نداره. من بازم می‌تونم چیزای خوب درست کنم.»

سارا شروع کرد به تمرین این روش، که اسمش تو کتاب ABC بود: رویداد (مثلاً ارائه‌ی کاری)، باور (فکرای بدردنخور)، و نتیجه (اضطراب). هر دفعه که باورای بدشو زیر سوال می‌برد، انگار یه تیکه از اون گره کور باز می‌شد. یه روز، قبل از یه ارائه‌ی بزرگ، به خودش گفت: «سارا، تو تمام تلاشتو کردی. اگه خوب پیش نره، دنیا تموم نمی‌شه. تو بازم همون آدم باحالی!» وقتی رفت جلوی جمع، دیگه دستاش نمی‌لرزید. حتی وقتی یه اشتباه کوچیک کرد، به‌جای غصه خوردن، خندید و ادامه داد. همکاراش بعداً بهش گفتن: «سارا، امروز چقدر ریلکس بودی!»

چند ماه بعد، سارا انگار یه آدم دیگه شده بود. دیگه شب تا صبح بیدار نمی‌موند که پروژه‌ش کامل باشه. به‌جاش، به خودش اجازه می‌داد گاهی استراحت کنه و حالشو ببره. با دوستاش که می‌رفت بیرون، دیگه تو فکر کار نبود؛ واقعاً می‌خندید و زندگی می‌کرد. حتی با مامان و باباش حرف زد و بهشون گفت که چقدر انتظاراتشون اذیتش کرده. اونا هم که نمی‌دونستن این‌قدر به سارا فشار اومده، باهاش گپ زدن و همه‌چیز سبک‌تر شد. الیس یه جا تو کتاب می‌گه:

«بدترین چیزی که فکرشو می‌کنی، معمولاً اون‌قدر بد نیست

با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنی‌ات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روش‌های علمی بهت یاد می‌ده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

درباره من، داستان یک تولد

داستان یک تولد …

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01