داستان: رؤیای ناتموم، شروعی دوباره: چطور با ترس انتقاد روبهرو شدم

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 6 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
تصور کن یه روز با ذوق بری دانشگاه، ولی یه دفعه همهچیز به هم بریزه و ترک تحصیل کنی—بعد سالها دوباره تصمیم بگیری ادامه تحصیل بدی ولی ترس از قضاوت و انتقاد بقیه مثل یه دیوار جلوت باشه!
با اصرار زیاد خانواده م، توی رشته مهندسی مکانیک که هیچ علاقه ای بهش نداشتم قبول شدم.
روزی که نتایج اعلام شد و بابام فهمید فشارها و اصرارش جواب داده و من رشته دلخواهش قبول شدم سر از پا نمی شناخت و با خوشحالی گفت: “این راه آیندته!”
ولی ترم دوم، با امتحانای سخت و فشار خانواده، کم آوردم.
یه روز وسط کلاس، کولهمو برداشتم و دیگه برنگشتم، ترک تحصیل کردم.
اون موقع به خودم گفتم: “بعداً برمیگردم.” ولی بعداً هیچوقت نیومد.
هر سال که میگذشت، فکر ادامه تحصیل مثل یه سوزن توی ذهنم بود.
دوست داشتم برگردم، درس بخونم، مدرک بگیرم. ولی هر بار که بهش فکر میکردم، یه صدا توی سرم میگفت: “اگه دوباره خراب کنی چی؟
اگه بابات بگه تو که عرضشو نداری حق نداری دوباره بری دانشگاه چی؟
اگه دوستات بگن این همون نیست که یه بار ول کرد؟”
بابام هر بار که بحث درس میشد، با یه نگاه سنگین و حالت تمسخر میگفت: “خیلی به مغزت فشار نیار.
چیزی توش نیست. “
عموم یه بار توی مهمونی گفت: “سجاد، حیف شد، اگه ادامه داده بودی الان می تونستی جایی استخدام بشی.”
این حرفا مثل چکش رو سرم می خورد. ترس از قضاوت داشت منو فلج میکرد.
یه شب که داشتم توی اینستاگرام می چرخیدم دیدم یه دختره یه پست گذاشته و نوشته: “بعد 10 سال برگشتم دانشگاه، حالا لیسانسمو گرفتم!”
قلبم تکون خورد.
به خودم گفتم: “چرا من این کارو نکنم؟”
ولی باز همون صدا اومد: “تو فرق داری، تو یه بار گند زدی. دیدی درسای دانشگاه چقدر سختن. دیدی استادا چقدر بی رحمانه نمره میدن.”
چند روز بعد، توی یه کافه با دوستم، رضا، حرف زدم. گفتم: “میخوام برگردم درس بخونم.”
اون با یه خنده گفت: “سجاد، جدی؟ تو که یه بار ول کردی، بازم میخوای وسط راه جا بزنی؟”
همون شد که دفترچهمو بستم و گفتم: “شاید راست میگه.”
ولی یه روز، وقتی داشتم توی خیابون راه میرفتم و دانشجوهای جوونو با کولهپشتی میدیدم، یه حس عجیب گرفتم. ایستادم، نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: “اگه الان شروع نکنم، تا کی قراره توی این ترس بمونم؟” همون شب رفتم سایت دانشگاه، فرم ثبتنام تکمیل ظرفیت رو پر کردم. دستام میلرزید، ولی زدم “ارسال”.
چند وقت بعد، توی کلاس نشسته بودم. 28 سالم بود، بزرگتر از بقیه، ولی مهم نبود.
اولین امتحانمو که دادم، بابام زنگ زد: ” گفت آفرین.” خیلی خوشحال شدم.
اما این بار تصمیم گرفته بودم تحسین یا قضاوت دیگران تأثیری روی من نزاره. هدفم برام مهمتر باشه.
خیلی دنبال تأیید بقیه نباشم.
حالا که به اون روزا نگاه میکنم، میفهمم ترس از قضاوت فقط یه سایه بود، واقعی نبود.
اگه همون موقع تسلیمش شده بودم، هنوز توی همون جای اولیه ام توی زندگی بودم، با یه دفترچه پر از “اگه”.
ادامه تحصیلم هنوز تموم نشده، ولی هر روز که میرم سر کلاس، حس میکنم یه تیکه از اون سایه کمرنگتر میشه.
تو چی؟ یه چیزی توی زندگیت هست که به خاطر انتقاد بقیه ولش کردی؟ اگه تجربه ای داری برامون توی کامنت ها بنویس.
با دوره عزت نفس، اعتمادبهنفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد میده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.