روزی که آبراهام لینکلن توی بزرگترین دوئل زندگیش تغییر کرد

روزی که آبراهام لینکلن توی بزرگترین دوئل زندگیش تغییر کرد
  • بدون دیدگاه

“تصور کن با شمشیر دنبال انتقاد از بقیه باشی، ولی یه روز خودتو توی آینه ببینی و بگی ‘منم بهتر نبودم’ لینکلن رئیس جمهور آمریکا اینجوری از قضاوت و انتقاد دیگران به درک و همدردی دیگران رسید.”  

شروع داستان:

پاییز 1842 بود. توی یه دشت خیس نزدیک رودخانه می‌سی‌سی‌پی توی ایلینوی، آبراهام لینکلن، یه وکیل 33 ساله با کت بلند سیاه و موهای به‌هم‌ریخته، با یه شمشیر توی دستش وایستاده بود.

روبه‌روش جیمز شیلدز، یه حسابدار دولتی، با چشمای تیز و یه شمشیر دیگه، آماده دوئل بود.

لینکلن اون روزا جوون و تند بود—همیشه از همه انتقاد می‌کرد. توی روزنامه‌ها، با اسم مستعار، نامه‌های تند و تیز می‌نوشت و شیلدز رو به خاطر سیاست‌های مالی‌ش مسخره کرده بود.

یه بار نوشته بود: “شیلدز اگه عقلشو جمع کنه، بازم چیزی برای جمع کردن نداره!”

شیلدز عصبانی شد، لینکلن رو به دوئل دعوت کرد، و حالا توی اون دشت، هر دو منتظر اولین ضربه بودن.  

ولی اون روز، قبل از اینکه شمشیرا به هم بخوره، دوستای مشترکشون وسط شدن و دوئل کنسل شد.

لینکلن شمشیرش رو زمین گذاشت، به شیلدز نگاه کرد و توی دلش یه چیزی شکست.

فهمید انتقادش فقط یه شعله بوده که همه‌چیز رو سوزونده، حتی خودش رو.

بعداً توی نامه‌ای به یه دوست نوشت: “اون روز نزدیک بود به خاطر یه حرف بی‌فکر جونمو بدم. دیگه نمی‌خوام قاضی بقیه باشم.”

اون لحظه مثل یه آینه بود.

دید اگه جای شیلدز بود، شاید خودش هم بهتر عمل نمی‌کرد.  

اوایل زندگی‌ش، لینکلن همیشه توی دهنش یه چاقوی تیز انتقاد داشت.

توی مجلس ایلینوی، وقتی نماینده بود، همکاراش رو به خاطر تنبلی یا اشتباهاتشون زیر سوال می‌برد.

یه بار به یه وکیل دیگه گفته بود: “اگه اینجوری قانون بخونی، بهتره بری گوسفند بچرونی!”

مردم می‌خندیدن، ولی کم‌کم دوستان دورش کم شدن.

اون دوئل اما مثل یه زنگ بیداری بود.

فهمید انتقاد کردن آسونه، ولی چیزی رو درست نمی‌کنه.  

سال‌ها گذشت و وقتی 1861 رئیس‌جمهور شد، جنگ داخلی شروع شده بود.

وزیر جنگش، ادوین استنتون، یه مرد بداخلاق و ناکارآمد بود.

ارتش رو بد اداره می‌کرد، سربازا بدون تجهیزات می‌موندن، و نقشه‌ها همیشه دیر می‌رسید.

بقیه توی کابینه غر می‌زدن: “این استنتون داره همه‌چیزو خراب می‌کنه!”

ولی لینکلن، که حالا موهاش سفید شده بود و صورتش پر از چین، فقط لبخند می‌زد و می‌گفت: “قضاوت نکنید تا قضاوت نشید، اگه من جاش بودم، شاید بدتر بودم.”

به جاش، استنتون رو نگه داشت، باهاش حرف می‌زد، و کم‌کم اونو به یه مدیر درست تبدیل کرد.

تا آخر جنگ، استنتون بهترین یار لینکلن شده بود.  

یه شب توی کاخ سفید، وقتی قطرات بارون به پنجره‌ها می‌خورد، لینکلن توی دفترش با یه شمع کم‌نور به کابینه‌ش فکر کرد.

 می‌تونست همه رو به خاطر اشتباهاتشون سرزنش کنه.

ژنرال مک‌کللن که تنبل بود، یا وزیر خزانه‌داری که بودجه رو بد مدیریت می‌کرد.

ولی به خودش گفت: “منم اگه جاشون بودم، با این فشارا شاید گند می‌زدم.”

این نگاهش بود که کشور رو توی اون طوفان نگه داشت.

بعداً توی نامه‌ای نوشت: “انتقاد مثل باد تنده، شعله رو خاموش می‌کنه، ولی هیچی رو گرم نمی‌کنه.”  

حالا که به زندگی لینکلن نگاه می‌کنم، می‌بینم اون دوئل توی 1842 فقط یه دعوا نبود—یه درس بود.

از یه جوون تند که همه رو قضاوت می‌کرد، به مردی رسید که به جاش درک می‌کرد.

 اگه اون روز شمشیرش رو زمین نذاشته بود، شاید هیچ‌وقت رئیس‌جمهوری نمی‌شد که آمریکا رو نجات داد.

پ ن: تو چی؟ تا حالا شده دیگران را قضاوت کرده باشی و ازشون انتقاد کرده باشی، بعد در شرایطشون قرار گرفتی و معلوم شد بهتر از اونها عمل نکردی؟ برام توی کامنت بنویس. 

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره به قسمت محصولات بروید.

مطالب مرتبط

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

"تصور کن بخوای یکی رو درست کنی، ولی اون انگشتشو سمت همه بگیره جز خودش—منم انتقاد کردم و آخرش خودم محکوم شدم، چون...

  • 17 فروردین 04

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

  • تاریخ ثبت: 17 فروردین 04

پروفایل من

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01
داستان یک تولد

داستان یک تولد …

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01