• سه تست دیگه به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 3-2-1404

روزی که با یه سخنرانی یه میلیون دلار گرفتم

روزی که با یه سخنرانی یه میلیون دلار گرفتم
  • بدون دیدگاه

“تصور کن دو سال شب و روز به یه رویا فکر کنی، پولشو نداشته باشی، ولی با یه سخنرانی بداهه توی جمع پولدارا یه میلیون دلار بگیری—این زندگی من توی 1919 بود.”  

شروع داستان:

پاییز 1919 بود. باد سرد توی خیابونای خاکی شهرمون می‌پیچید و من، یه جوون 28 ساله با موهای ژولیده و یه دفترچه پر از خط‌خطی، توی اتاق زیرشیرونی خونه‌م نشسته بودم.

دو سال بود که یه فکر مثل یه آتیش توی دلم روشن شده بود: راه انداختن یه مدرسه آموزش فنی حرفه‌ای.

 اون روزا، بعد جنگ جهانی اول، جوونا دنبال کار بودن، ولی دستشون خالی بود—نه مهارت داشتن، نه راهی برای شروع.

من که از بچگی با پیچ و مهره و چکش بازی کرده بودم، می‌خواستم جایی درست کنم که آدما یاد بگیرن چطور با دستاشون زندگیشون رو بسازن.

فقط یه مشکل داشتم: جیبم خالی‌تر از خالی بود.  

هر شب، وقتی نور شمع روی دیوارای ترک‌خورده اتاقم سوسو می‌زد، نقشه می‌کشیدم.

توی خیالم کارگاها رو پر از ابزار می‌دیدم، صدای چکش و اره توی هوا می‌پیچید، و جوونا با لبخند از دروازه مدرسه بیرون می‌اومدن.

ولی صبح که چشمامو باز می‌کردم، واقعیت تلخ جلوم بود—نه پولی، نه پشتوانه‌ای.

دو سال گشتم، به بانکا سر زدم، با آدمای جورواجور حرف زدم، ولی هیچ‌کس به یه جوون بی‌چیز اعتماد نمی‌کرد.

یه روز، توی یه کافه قدیمی، وقتی صدای قاشق زدن توی فنجونای قهوه رو می‌شنیدم، یه فکر مثل برق از ذهنم گذشت: “اگه برم پیش کله‌گنده‌های شهر و باهاشون حرف بزنم چی؟”  

تصمیم گرفتم یه سخنرانی راه بندازم. می‌خواستم ازشون بپرسم: “اگه یه میلیون دلار داشتین، چکار می‌کردین؟”

و بعد بگم که من با اون پول یه مدرسه می‌سازم که آینده جوونا رو نجات بده.

با کمک یه دوست که توی شهرداری کار می‌کرد، یه سالن توی مرکز شهر جور کردم.

با دست‌خط خودم دعوت‌نامه نوشتم و فرستادم برای تاجرا، بانکدارا و هر کی که فکر می‌کردم جیبش پره.

 شب قبل سخنرانی، توی اتاقم قدم می‌زدم، کاغذامو خط‌به‌خط نوشتم و زیر لب تکرار کردم.

هر جمله رو طوری انتخاب کرده بودم که دلشون رو بلرزونه.  

روز سخنرانی رسید. هوا ابری بود و بوی خاک نم‌خورده توی شهر پیچیده بود.

سالن پر شد از آدمای کت‌وشلوارپوش با سیگار برگ و ساعتای جیبی گرون.

قلبم توی دهنم بود، ولی وقتی خواستم برم روی سن، یه لحظه دنیا دور سرم چرخید—کاغذامو توی خونه جا گذاشته بودم!

دیگه نه راه پس داشتم، نه راه پیش. نفس عمیق کشیدم، رفتم بالا و شروع کردم حرف زدن—از ته ته دلم.

گفتم: “شماها که اینجایین، اگه یه میلیون دلار داشتین، چکار می‌کردین؟

من می‌دونم. یه مدرسه می‌سازم، یه جای واقعی که جوونای بیکار یاد بگیرن چطور با دستاشون ی چیزی بسازن. من پول ندارم، ولی این رویاهامن، و اگه بهم اعتماد کنین، قول می‌دم این شهر رو بهتر کنم.”

صدام یه کم لرزید، ولی هر کلمه رو با جونم گفتم.  

یه سکوت سنگین سالن رو گرفت. فکر کردم الان بلند می‌شن و می‌رن، یا بدتر، مسخره‌م می‌کنن.

ولی یه دفعه، یه مرد قدبلند با موهای سفید از ته سالن بلند شد و گفت: “من یه میلیون دلار دارم، و به تو می‌دم.”

نفس توی سینه‌م حبس شد. همه برگشتن نگاهش کردن—یه تاجر معروف بود که زمینای زیادی دور شهر داشت.

بعداً گفت که صداقتم و حرفام یه چیزی رو درونش بیدار کرده. چند روز بعد، پول توی حسابم بود، و من با همون یه میلیون، مدرسه رو ساختم.

سال بعد، اولین کارگاه رو با 20 شاگرد راه انداختم، و تا 10 سال بعد، صدها نفر از اونجا مهارت یاد گرفتن و زندگی‌شون رو ساختن.  

اون لحظه روی سن، بدون کاغذ و با یه قلب پر از رویاهام، همه‌چیز عوض شد.

فهمیدم اگه چیزی رو با تمام وجودت بخوای و جرأت کنی بگی، دنیا یه جوری جواب می‌ده. اون دو سال بی‌پولی و شبای سرد بهم یاد داد که پول مهم نیست—دل و جرأتته که راهو باز می‌کنه.

پ ن: تو چی؟ تا حالا با یه حرف از دلت یه معجزه ساختی؟ برام توی کامنت بنویس. 

دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفه‌ای رو بهت نشون می‌ده! با تکنیک‌های کاربردی این دوره، فروش‌ات رو چند برابر کن و به درآمد رویایی‌ات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.