روزی که توی کافه شلوغ فهمیدم خودم همون آدمی‌ام که ازش بدم میاد

روزی که توی کافه شلوغ فهمیدم خودم همون آدمی‌ام که ازش بدم میاد
  • بدون دیدگاه
“وسط خوردن ی فنجون قهوه و یه بحث داغ توی کافه، یهو خودم رو توی یه آینه دیدم که دلم نمی‌خواست ببینم.”
شروع داستان:
یه عصر پاییزی بود، از اون روزا که بوی خاک بارون‌خورده با عطر قهوه توی خیابون انقلاب قاطی شده بود.
با دوستم سارا، قرار گذاشتیم بریم کافه همیشگی‌مون، نزدیک دانشگاه —یه جای شلوغ که همیشه پر از دانشجو ها و آدمای کتاب به دست بود.
یه میز گوشه کافه خالی بود همونجا نشستیم. کنار پنجره ای که بخار نفسای آدما روی شیشه اش نقش بسته بود. حال و هواشو دوست داشتم،بیرون سرد بود و یه نم بارون هم زده بود، قهوه‌ مون رو سفارش دادیم و گپ‌مون مثل همیشه از چیزای ساده شروع شد: از شلوغی مترو، از کار من و رئیس جدید و چالش هایی که باهاش داشتیم و از امتحانای سارا که انگار تمومی نداشتن.
نمی‌دونم چطور بحث کشید به یه موضوع قدیمی که مدت ها بود سارا باهاش درگیر بود و می بایست یه تغییراتی توی زندگیش میداد ولی انگار شهامتش رو نداشت.
گفتم: “سارا، تو باید یه کم جسورتر باشی! چرا اینقدر می‌ترسی از تغییر؟”
اون یه نگاه خسته بهم انداخت و گفت: “تو نمی‌فهمی، من نمی‌تونم یهو همه‌چیز رو عوض کنم.”
من که حس می‌کردم باید یه تکونی بهش بدم، گفتم: “نه، تو فقط تنبلی می‌کنی! اگه یه ذره تلاش کنی، وضعیت می‌تونه خیلی بهتر از این باشه!”
فنجون قهوه‌م رو محکم‌تر گرفتم و ادامه دادم: “ببین، منم کلی چالش توی زندگیم داشتم که اگه مثل تو منتظر معجزه می موندم همچنان داشتم باهاشون دست و پنجه نرم می کردم، تو هم باید یه کاری بکنی نمیشه که بشینی و دست روی دست بزاری.
سارا اخماش رفت تو هم، با یه لحن تند گفت: “چرا فکر میکنی هرچی تو میگی و هر کاری کاری که تو میکنی درسته؟
من که دیگه حرصم دراومده بود، گفتم: “نه، من فقط می‌خوام کمکت کنم! چرا نمی‌فهمی؟ باید یه تکونی به خودت بدی!”
صدام یه کم بلندتر از چیزی که فکر می‌کردم شده بود، و چند نفر از میز بغلی یه نگاه کوتاه بهمون انداختن.
سارا فنجونش رو محکم گذاشت رو میز و گفت: “کمک؟ تو داری زور میگی تو جای من نیستی و درک نمیکنی و فقط حرف خودت و می زنی.
اونجا بود که یه لحظه عصبانی شدم قلبم تند می‌زد، و دستام عرق کرده بود. خواستم یه جواب تند بدم، بگم “نه، تو داری اشتباه می‌کنی!” ولی یه تصویر توی ذهنم جرقه زد: بابام همیشه بهم زور میگفت و نمیزاشت کاری که دوست داشتم و فکر میکردم درسته رو انجام بدم و می‌گفت: “تو بچه ای نمی فهمی من صلاحت و بهتر می دونم همینی که من میگم ، و من که زیر لب غر می‌زدم “چرا نمی‌ذاره خودم باشم؟”
بعد یهو خودم رو توی همین لحظه دیدم—دقیقاً چند ثانیه پیش—که داشتم به سارا می‌گفتم “باید اینجوری باشی!” انگار یه نفر یه آینه بزرگ جلوم گرفته بود و من نمی‌تونستم چشمام رو ازش بردارم.  
نفسم رو آروم بیرون دادم و به فنجون قهوه‌م نگاه کردم که هنوز بخارش توی هوا پیچ می‌خورد. توی دلم یه سوال مثل یه موج اومد و رفت: “اگه من از زور گفتن بدم میاد، چرا الان دارم به سارا زور می‌گم؟”
همه اصرارم برای کمک بهش، همه اون حرفای تند، یه لحظه مثل یه فیلم جلوی چشمام پخش شد. من که همیشه از بابام شاکی بودم که نمی‌ذاره خودم باشم، حالا خودم داشتم سارا رو توی یه قالبی که خودم درست کرده بودم قرار می‌دادم.  
به سارا نگاه کردم که هنوز با اخم به پنجره زل زده بود. یه لبخند تلخ زدم و گفتم: “صبر کن… فکر میکنم حق با تو باشه . سارا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: “چی؟” گفتم: “من داشتم بهت زور می‌گفتم که یه جور خاص باشی، همون کاری که همیشه ازش بدم می‌اومد. ببخشید، فکر کنم زیادی تند رفتم.”
سارا یه لحظه ساکت موند، فکرشو نمیکرد این حرفارو از من بشنوه.
بعد یه نفس عمیق کشید و گفت: “خب… حداقل الان فهمیدی.” قهوه‌م رو برداشتم، این بار با یه حس سبکی، و گفتم: “بیا دوباره حرف بزنیم. تو بگو چی می‌خوای، من فقط گوش می‌دم.”  
از اون روز، هر وقت می‌خوام یکی رو نصیحت کنم یا چیزی بگم، یه لحظه مکث میکنم. به خودم می‌گم: “اگه یکی با من اینجوری حرف بزنه، خوشم میاد؟” اون دعوا توی کافه فقط یه بحث نبود—یه آینه بود که خودم رو توی تکه‌های شکسته‌ش دیدم و یاد گرفتم هر چی برای خودم نمی‌خوام، برای بقیه هم نخوام . 

پ ن: تو چی؟ تا حالا وسط یه بحث مچ خودت رو اینجوری گرفتی؟؟ برام توی کامنت بنویس. 

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

فیلم های سینمایی انگیزشی

  • تاریخ ثبت: 25 شهریور 01
داستان یک تولد

داستان یک تولد …

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01