روزی که دختر 19 ساله، فانی هورست، با 36 بار نه شنیدن، معروفترین نویسنده جهان شد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 19 فروردین 04
- بدون دیدگاه
زمستون 1910 بود. توی یه اتاق زیرشیرونی تنگ توی نیویورک، که دیواراش بوی نم و کاغذ کهنه میداد، فانی هورست، یه دختر 21 ساله با موهای قهوهای آشفته و یه شال پشمی که خودش بافته بود، زیر نور یه لامپ نفتی که دودش چشماشو میسوزوند، نشسته بود.
جلوش یه ماشین تایپ قدیمی بود که کلیداش انقدر سفت بودن انگار با آدم لج میکردن. چند سال بود که یه رویا مثل یه پروانه توی سرش بال میزد: میخواست نویسنده بشه، قصه آدمای معمولی رو بنویسه، زنایی مثل خودش که دنیا صداشون رو نمیشنید.
به خودش گفت: “یه روز این قلم منو از این اتاق میبره بالا.”
ولی از همون اول، انگار داشت توی یه جاده پر از خار راه میرفت.
وقتی اولین داستانش رو توی 19 سالگی، موقع دانشجویی توی سنت لوئیس، برای یه مجله فرستاد، جواب یه پاکت قهوهای بود با یه خط سرد: “ممنون، ولی نه.
” دومی رو نوشت—باز رد شد. سومی، چهارمی، تا 36 تا!
هر بار که پاکت رد شدن میرسید، انگار یه تیغ توی دلش میکشیدن.
دوستاش میگفتن: “فانی، این کار زنونه نیست، برو خیاطی یاد بگیر!”
باباش، که توی خونهشون توی اوهایو همیشه با یه پیپ توی دستش بود، یه روز گفت: “دخترم، این کاغذبازیا به کجا میرسه؟”
همه با اولین باد سرد، چمدون رویاهاشو بسته میدیدن.
اکثر آدما اینجورین—با اولین نه، فکر میکنن اگه شروع کار اینقدر سخته، دیگه هیچوقت به موفقیت نمیرسه.
یکی از هماتاقیاش توی نیویورک، مری، که میخواست خواننده بشه، بعد یه اجرا که صداش گرفت، گفت: “اگه الان اینه، تا آخر عمرم یه آواز هم نمیخونم!”
پسرعموش، جک، که میخواست نجار بشه، بعد یه هفته که چوبش کج بریده شد، گفت: “من این کاره نیستم، میرم کارخونه!”
همه با اولین شکست و ناکامی، هدفشونو رو ول میکردن و برمیگشتن سرجای اول.
ولی فانی فرق داشت—انگار یه آتیش توی سینهش بود که با هر نه شعلهورتر میشد.
یه شب، وقتی صدای باد توی پنجره شکسته اتاقش زوزه میکشید، به پاکتای رد شدهش که به دیوار چسبونده بود نگاه کرد و گفت: “اینا نه نیستن، اینا پلهن.”
تصمیم گرفت خلاق باشه. روزا توی رستوران بشقاب میشست، با دستای خیس و بوی روغن سوخته، شبا مینشست پای ماشین تایپش.
یه داستان نوشت درباره یه پیشخدمت که رویاهاشو توی جیبای پیشبندش نگه میداشت.
“Ain’t Life Wonderful”.
فرستادش به یه مجله کوچیک و منتظر موند.
وقتی جواب اومد که چاپ شده، با 15 دلار پولش، یه جفت جوراب پشمی خرید و زیر لب گفت: “این اولین پلهست.”
اون پله شد شروعی برای دویدنش.
داستان پشت داستان نوشت، و کمکم اسم فانی توی مجلههای بزرگ مثل “Saturday Evening Post” پیچید.
سال 1919، رمان “Stardust” رو بیرون داد—داستانی از یه دختر که با همه سختیا میجنگه.
کتاب ترکوند، و بعدش “Back Street” توی 1931 اومد که اونم پرفروش شد و فیلمش رو ساختن.
فانی با هر خطی که مینوشت، انگار یه پله به هدفش نزدیکتر می شد.
تا آخر عمرش، تا 1968، بیشتر از 30 رمان و صدها داستان کوتاه نوشت، و میلیونها نفر با قصههاش نفس کشیدن.
حالا که به اون 36 تا نه نگاه میکنم، میبینم اون شکست ها و ناکامی های اول کار، مثل خاک زیر پاش بود—آروم آروم اون نه ها را توی زمین کاشت، ولی یه روز یه جنگل بزرگ و سرسبز شدند.
اگه با اولین رد شدن جا زده بود، هنوز توی رستوران ها یه پیشخدمت بود و ظرف می شست. فانی بهم یاد داد که کندی شروع، درِ موفقیت رو نمیبنده—فقط باید عزمتو جزم تر کنی.
پ ن: تو چی؟ با اولین نه برگشتی، یا هنوز داری پلهها رو میری بالا؟ برام توی کامنت بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره به قسمت محصولات بروید.