• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

سه سوته شوهرمو غافلگیر کردم

سه سوته شوهرمو غافلگیر کردم
  • بدون دیدگاه

“تصور کن بخوای ضعفای عشقت رو لیست کنی و تندتند بنویسی، ولی دنبال خوبی‌هاش که می‌ری انگار توی یه کویر گم شدی—من و شوهرم اینو خوب فهمیدیم.”  

شروع داستان:

تابستون 1401 بود. توی خونه‌مون توی اصفهان، زیر باد کولر که یه صدای ناجور مثل تراکتور می‌داد، نشسته بودم و یه دفترچه که همیشه برای لیست خرید ازش استفاده میکردم کنارم بود.

جلوم مهدی، شوهرم، با یه تی‌شرت چروک و یه لیوان آب پرتقال توی دستش، داشت با کنترل تلویزیون ور می‌رفت.

پنج سال بود ازدواج کرده بودیم، و مثل هر زوج دیگه، گاهی بحثمون می‌شد.

اون روز، بعد یه دعوای کوچیک سر اینکه کی باید ظرفا رو بشوره، مهدی با خنده گفت: “بیا یه بازی کنیم—بیست تا ضعف منو بگو، ببینم چقدر تند میگی!”  

خندیدم و گفتم: “باشه، فقط بعداً گریه نکنیا!

و شروع کردم به گفتن: “یکی، همیشه جوراباتو وسط خونه ول می‌کنی. دو، ظرفای شامو تا صبح نگه می‌داری. سه، توی مهمونی‌ها فقط با گوشیت بازی می‌کنی. چهار، هر بار قول می‌دی آشغالا رو ببری ولی یادت می‌ره…”

توی کمتر از سه دقیقه، بیست تا ضعفش رو ردیف کرده بودم—از خر و پفش که شب خوابم رو می‌پروند تا عادت مسخره‌ش که همیشه در یخچال رو نیمه‌باز می‌ذاشت.

مهدی با چشمایی که از تعجب گرد شده بود گفت: “وای، تو انگار یه لیست آماده داشتی!”  

بعد نوبت مهدی شد که ضعفای منو بگه.

اونم تند تند شروع کرد به گفتن: “یکی، همیشه غر می‌زنی چرا دیر اومدم. دو، وسواس داری خونه باید برق بزنه. سه، توی خرید هر چی گرونه می‌خری. چهار، ساعت‌ها با تلفن حرف می‌زنی و منو ول می‌کنی…”

اونم توی چهار دقیقه، یه لیست بلندبالا تحویلم داد.

هر دومون خندیدیم، ولی یه حس عجیب داشتیم—چقدر راحت ضعفای همو پیدا کرده بودیم، انگار یه ذره‌بین توی جیبمون بود که فقط سیاهیارو می‌دید.  

مهدی یه دفعه گفت: “حالا بیا ده تا خوبی همو بگیم.”

گفتم باشه کاری نداره، ولی همینکه خواستم شروع کنم انگار مغزم قفل کرده بود.

بعد از کمی فکر کردن گفتم: “یکی، همیشه صبح برام چای می‌ذاری. دو، توی مسافرتا رانندگیت خوبه…”

بعد وایستادم. ذهنم مثل یه جاده خالی بود—هیچ ماشینی نمی‌اومد.

مهدی هم همین بود. گفت: “یکی، غذاهات خوشمزه‌ست. دو، با بچه‌های فامیل مهربونی…”

بعد سرش رو خاروند و گفت: “بذار فکر کنم!” بیست دقیقه گذشت، و هر دومون فقط هفت-هشت تا خوبی پیدا کردیم.

 انگار دنبال سوزن توی انبار کاه بودیم.  

اون شب، وقتی صدای جیرجیرک‌ها از حیاط می‌اومد، کنار هم روی کاناپه لم دادیم و به این فکر کردیم که چرا ضعفا اینقدر تند می‌رن زیر نور، ولی خوبی‌ها انگار پشت ابر قایم می‌شن.

مهدی گفت: “فکر کنم چون ضعفات اذیتم می‌کنه، همش جلوی چشممه.” منم گفتم: “آره، خوبیات عادی شدن، دیگه نمی‌بینمشون.”

تصمیم گرفتیم یه بازی دیگه راه بندازیم—هر روز یه خوبی همو پیدا کنیم و بنویسیم.

روز اول، من نوشتم: “امروز که خسته بودم، بدون غر برام شام درست کردی.”

مهدی نوشت: “صبح که عصبانی بودم، آرومم کردی.”

کم‌کم، اون ذره‌بین سیاهیی بین داشت جای خودش رو به یه تلسکوپ ستاره‌بین می‌داد.  

حالا که به اون روزا نگاه می‌کنم، می‌بینم پیدا کردن ضعف مثه جمع کردن سنگ ریزه از کنار جاده‌ست—تند و آسون.

ولی پیدا کردن خوبی‌ها مثه پیدا کردن گل توی بیابون—وقت می‌خواد، ولی قشنگ‌تره.

ما با یه قلم و یه دفترچه شروع کردیم به رصد کردن خودمون، نه فقط طرف مقابل.

پ ن: تو چی؟ هنوز ذره‌بین ضعفات دستته، یا تلسکوپ خوبی‌ها رو روشن کردی؟ برام توی کامنت بنویس. 

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.