شغلی با درآمد دلاری ام را به دست آوردم

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 31 فروردین 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن توی یه جاده پر از آدمای سرگردون، تو با یه نقشه و یه فانوس دنبال یه شغل دلاری بری—من این کار رو کردم چون میدونستم چی از زندگیم میخوام.”
تابستون 1400 بود. آفتاب داغ روی سطح شهر تابیده بود و من، یه جوون 29 ساله با یه لپتاپ که فنش مثل تراکتور صدا میداد، توی بالکن نشسته بودم.
چند سال بود که تکلیفم با خودم روشن شده بود—نمیخواستم توی یه چرخه معمولی گیر کنم، با یه حقوق ریالی که آخر ماه فقط بشه باهاش نون و ماست خرید.
رویاهام بزرگتر از اینا بود: یه شغل با درآمد دلاری، یه زندگی که بتونم باهاش هم به جیبم نفس بدم، هم به دلم.
جدیت و پشتکارم مثل یه قطبنما توی وجودم بود، و ایمان داشتم که اگه بجنگم، یه روزبه اون چیزی که میخوام میرسم.
اطرافم پر بود از آدمايی که انگار توی یه جنگل مهآلود گم شده بودن.
دوستم سعید، هر هفته یه کار جدید امتحان میکرد—یه روز راننده اسنپ بود، یه روز توی یه مغازه لباسفروشی کار میکرد. میگفت: “هر چی باشه، یه لقمه نون درمیاد.”
خواهرم، لیلا، توی یه شرکت با حقوق بخور و نمیر کار میکرد و هر بار که غر میزدم، میگفت: “همینم خوبه، تو زیادی بلندپروازی!”
همه انگار یه جورایی با خودشون و زندگیشون و شرایطی که داشتن کنار اومده بودن.
ولی من نه—من یه شکارچی بودم که دنبال یه گوزن طلایی میگشتم.
هر شب، وقتی صدای کولر آبی توی خونه میپیچید، توی بالکن با یه لیوان شربت آلبالو که خودم درست کرده بودم، مینشستم و نقشه میکشیدم.
میدونستم شغل دلاری توی ایران یعنی فریلنسری، کار آنلاین، چیزی که به دنیا وصلم کنه.
ساعتها توی سایتای خارجی میچرخیدم—Upwork، Fiverr، LinkedIn—و رزومهم رو مثل یه تابلوی نقاشی صیقل میدادم.
عکاسی بلد بودم، یه کمم ادیت ویدیو یاد گرفته بودم.
به خودم گفتم: “اگه اینا رو درست پیش ببرم، یه روز مشتری خارجی پیدا میکنم.”
ولی اولش هیچی نبود—پیامای رد شده، سکوت، و یه لپتاپ که گاهی از داغی خاموش میشد.
یه روز، توی یه ظهر گرم که بوی کباب از خونه همسایه میاومد، تصمیم گرفتم یه قدم خلاقانه بردارم.
به جای رزومه خشک و رسمی، یه ویدیو کوتاه ساختم.
توی حیاط خونه، با یه سهپایه که از چوبای قدیمی درست کرده بودم، دوربین گوشیم رو گذاشتم و خودمو معرفی کردم: “من یه عکاس از ایرانم، با نور و رنگ قصه میسازم، و میتونم پروژهتون رو خاص کنم.”
صدام یه کم میلرزید، ولی از دلم گفتم.
ویدیوم رو توی یه سایت فریلنسری آپلود کردم و منتظر موندم.
دو هفته بعد، یه پیام از یه شرکت توی کانادا اومد: “ما برای یه پروژه تبلیغاتی عکاس میخوایم، میتونی نمونه کار بفرستی؟”
قلبم پرید توی دهنم، ولی آروم جواب دادم: “حتماً!”
اون پروژه شد اولین شکارم—300 دلار برای یه سری عکس از خیابونای کرج که با یه فیلتر خلاقانه ادیت کرده بودم.
پولش که اومد، توی بالکن نشستم، به آسمون پرستاره نگاه کردم و با خودم گفتم: “این تازه شروعه.”
پشتکارم مثل یه چاقوی تیز شده بود، و ایمانم مثل یه فانوس راهمو روشن میکرد.
از اونجا به بعد، مشتری پشت مشتری اومد—عکس برای یه مجله، ادیت برای یه ویدیو تبلیغاتی—و توی دو سال، درآمد دلاریم زندگیمو از این رو به اون رو کرد.
حالا که به دوستام نگاه میکنم، میبینم اونا هنوز توی همون جنگل مهآلودن، چون نمیدونن چی میخوان.
من اما تکلیفم روشن بود—یه هدف، یه نقشه، و یه اراده که هیچی نمی تونست جلوشو بگیره .
اگه با خودت حسابکتاب داشته باشی، دنیا هم باهات حسابش رو صاف میکنه.
پ ن: تو چی؟ تکلیفت با خودت معلومه، یا هنوز هر شاخهای برات کافیه؟ برام توی کامنت بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.