صدای آژیری در فرانسه منو به اهواز برد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 1 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن توی یه هتل شیک توی فرانسه باشی، یهو صدای آژیر بلند بشه و یه دفعه تموم استرسای جنگ تحمیلی جلوی چشمت زنده بشه.
یه روز پاییزی توی سال 1395 بود. برگای زرد و نارنجی توی خیابونای پاریس زیر پا خشخش میکردن.
استادمون، دکتر رضایی، یه مرد پنجاه و چند ساله با موهای جوگندمی و عینک تهاستکانی، برای یه تحقیق درباره مهندسی برق به فرانسه رفته بود.
دانشگاه یه کنفرانس بینالمللی ترتیب داده بود و اونم بهعنوان نماینده ایران دعوت شده بود.
همیشه میگفت: “این سفر قراره یه نقطه عطف توی کارم باشه.”
چمدونش رو بسته بود، چند تا کتاب تخصصی و یه دفترچه یادداشت قدیمی که از زمان دانشجوییش نگه داشته بود رو هم با خودش برده بود.
قرار بود یه هفته توی یه هتل شیک نزدیک برج ایفل بمونه و بعد برگرده.
شب سوم سفرش بود. هوا سرد شده بود و بارون آروم روی پنجرههای هتل میزد.
استاد توی اتاقش نشسته بود، لپتاپش رو باز کرده بود و داشت آخرین یادداشتای سخنرانیش رو مرور میکرد.
یه لیوان چای داغ هم کنار دستش بود—عادت همیشگیش که حتی توی فرانسه هم ترکش نکرده بود.
یهو، از راهروی هتل، یه صدای بلند و تیز بلند شد: “ویووو-ویووو!” آژیر آتشنشانی بود.
اول فکر کرد شاید یه تمرین سادهست، ولی وقتی صدای دویدن آدما توی راهرو و فریادای فرانسوی “Vite! Vite!” (زود باش!) رو شنید، فهمید جدیه.
بلند شد، کتش رو برداشت و رفت سمت در.
وقتی پاش رو توی راهرو گذاشت، یه لحظه خشکش زد. اون صدای بلند آژیر، که تند و تیز بالا و پایین میرفت، انگار یه کلید توی ذهنش چرخوند.
یه دفعه، به جای راهروی هتل با فرشای قرمز و لوسترای براق، خودش رو توی زیرزمین خونه قدیمیشون توی اهواز دید—سال 1364، وسط جنگ تحمیلی.
صدای آژیر خطر بمباران توی گوشش پیچید، همون صدایی که شبای زیادی باهاش از خواب پریده بود.
قلبش تندتر زد، دستاش یخ کرد و حس کرد نفسش داره بند میاد.
یادش اومد چطور با خانوادش توی زیرزمین قایم میشدن، صدای انفجارای دور، بوی خاک و دود که از پنجره میاومد، و استرسی که انگار هیچوقت تموم نمیشد.
توی اون لحظه، توی هتل، پاهاش سست شد و به دیوار تکیه داد.
یه مرد فرانسوی با عجله از کنارش رد شد و گفت: “Monsieur, descendez!” (آقا، برو پایین!)
ولی استاد انگار توی زمان گیر کرده بود. یادش اومد یه شب که آژیر قرمز زده بودن، بمب نزدیک خونهشون خورده بود و شیشهها ریخته بود کف اتاق.
مادرش با گریه بچهها رو بغل کرده بود و پدرش سعی میکرد با یه رادیوی قدیمی خبرا رو دنبال کنه.
اون موقع ی نوجوون بود و توی اون روزای پراسترس فقط به این فکر میکرد که یه روزی این جنگ تموم بشه و بتونه درسش رو ادامه بده. حالا، توی یه هتل توی پاریس، همون استرس داشت مثل یه فیلم قدیمی جلوی چشاش پخش میشد.
چند دقیقه بعد، آتیشنشانی، هتل رو تخلیه کرد. معلوم شد یه مشکل کوچیک توی آشپزخونه بوده و آتیش سریع خاموش شده.
همه برگشتن به اتاقاشون، ولی استاد تا صبح خوابش نبرد. نشسته بود روی تخت، به پنجره زل زده بود و صدای بارون رو گوش میداد.
بعداً توی کلاس، وقتی این ماجرا رو برامون تعریف کرد، گفت: “اون آژیر منو برد به 30 سال پیش. فهمیدم خاطراتی که توی گذشتهمون جا میمونن، هیچوقت واقعاً غیبشون نمیزنه.
یه صدا، یه بو، یه لحظه میتونه همش رو زنده کنه.”
چشماش برق زده بود وقتی ادامه داد: “ولی همون استرسا منو ساختن—اگه اون روزا نبود، الان اینجا نبودم.”
اون شب توی فرانسه، استاد نه فقط یه خاطره رو مرور کرد، بلکه یه درس بزرگ بهمون داد. گفت: “زندگیمون پر از اثرات گذشتهست. گاهی یه آژیر ساده میتونه تورو ببره به روزایی که فکر میکردی فراموششون کردی.”
حالا هر وقت صدای آژیر میشنوم، یاد حرفش میافتم—خاطرات همیشه با ما هستن، فقط منتظرن یه چیزی بیدارشون کنه.
پ ن: تو چی؟ تا حالا شده ی اتفاق تو را به گذشته ببره و همون هیجانات و استرس ها را دوباره تجربه کنی؟ برام توی کامنت بنویس.
با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنیات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روشهای علمی بهت یاد میده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.