قدرت پنهان گوسالهها: داستان رام شدن بدون زور

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 7 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
هیچ وقت فکرشم نمی کردم گوساله ها اینقدر زور داشته باشن که دو نفر آدم هم نتونه حریفشون بشه. اما ی نفر اومد که بدون هیچ زوری اونو رامش کرد.
ی روز تصمیم گرفتم با پسرم بریم و ی سری به عمو حسن توی زنجان بزنیم. خیلی وقت بود به گاوداریش نرفته بودیم. کلی گوساله جدید به دنیا اومده بودن. دوست داشتم اونها رو به پسرم نشون بدم. رفتیم توی مزرعه.
عمو گفت: “اون چندتا گوساله رو ببرین توی آغل”
ما هم گفتیم باشه.
زیر آفتاب تند که عرق از پیشونیمون میچکید، با یه طناب توی دستم، جلوی یه گوساله وایستاده بودم. پسرم، میلاد، 14 سالش بود، پشت گوساله بود و هلش میداد.
گوساله رو باید میبردیمش طویله.
ولی انگار اون هیچ علاقهای نداشت—پاهاشو به زمین چسبونده بود، سرشو تکون میداد، و یه بند ما ما میکرد.
من طنابو محکمتر کشیدم و داد زدم: “میلاد، بیشتر فشار بده!” اونم با شونهش هل داد، ولی گوساله فقط لجبازتر شد.
نیم ساعت گذشته بود. ما عرق ریخته بودیم، عصبانی بودیم، و گوساله هنوز همونجا بود. فقط به این فکر میکردم که “باید بره طویله، همین!” میلاد غر میزد: “بابا، این چرا نمیره؟” منم گفتم: “لجبازه، باید زور بزنیم!” ولی یه لحظه، عمو حسن، از دور اومد.
نگاه کرد، خندید و گفت: “شماها چرا اینقدر خودتونو اذیت میکنید؟” بدون اینکه منتظر جواب بمونه، انگشتشو برد سمت دهن گوساله.
گوساله شروع کرد به مکیدن. مثل بچهای که دنبال شیر مامانشه و آروم آروم دنبال عمو حسن راه افتاد.
توی دو دقیقه، گوساله توی طویله بود—بدون زور، بدون داد.
اونجا بود که عمو حسن گفت: “احمد، گوساله دنبال چیزی بود که میخواست—شیر.”
چند روز گذشت. توی خونه، داشتم به مشکلی که با میلاد دارم فکر می کردم.
میلاد پسرم فقط 14 سالشه و یه بار دیدم پشت انباری سیگار میکشه، اینقدر عصبانی شدم که تا می خورد زدمش.
اما انگار فایده ای نداشت. ی بار هم که داشتم از سرکار می اومدم دیدمش توی پارک با دوستاش داره سیگار میکشه. اینقدر عصبانی شدم، تصمیم گرفتم برم و حسابشو بزارم کف دستش. اما یه چیزی مانع شد. هر چی بهش میگم: “سیگار نکش، برای سلامتیت بده!” یا “من نمیخوام پسرم اینجوری باشه!”
فایده ای نداره. جلوم نمیکشه، ولی میدونستم یواشکی ادامه میده.
یاد اون خاطره با عمو حسن افتادم.
جمله عمو حسن توی گوشم بود. اون دنبال چیزی بود که می خواست، شیر. من فقط به خواسته خودم فکر میکردم—اینکه سیگار نکشه، ولی هیچوقت نپرسیدم اون دنبال چیه.
یه شب، نشستم باهاش حرف زدم. گفتم: “میلاد، تو بسکتبالو دوست داری، درسته؟” گفت: “آره، میخوام توی تیم مدرسه باشم.” گفتم: “سیگار نفس آدمو تنگ میکنه. اگه ادامه بدی، شاید توی مسابقه کم بیاری.” چشاش گشاد شد. گفت: “واقعاً؟”
گفتم: “آره، خودت امتحان کن. یه ماه نکش، ببین چطور میدوی.” علاقه پسرم به بسکتبال باعث شد اون عادتو بزاره کنار. نه چون من گفتم، چون خودش میخواست.
فهمیدم زور و نصیحت منو به خواستهم نمیرسوند، ولی دیدن مسائل از نگاه پسرم اونو اصلاح کرد.
میفهمم ما آدما گاهی فقط به خودمون نگاه میکنیم. پدر به پسرش میگه “این کارو بکن”، چون خودش میخواد، نه چون پسرش اونو میخواد. اگه خوشت اومد لایکش کن.
تو چی؟ تا حالا شده کسی ی کاری ازت بخواد انجامش بدی و اصلا کاری نداشته باشه که تو چی میخوایی؟برامون توی کامنت بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.