• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

همه‌چیز برای تو، هیچی برای من: روزهایی که فقط سکوت نصیبم شد

همه‌چیز برای تو، هیچی برای من روزهایی که فقط سکوت نصیبم شد
  • بدون دیدگاه

تصور کن یه مرد باشی که هر روز صبح تا شب کار می‌کنی، عرق می‌ریزی، و همه‌چیزو برای زن و زندگی‌ت می‌ذاری، ولی وقتی برمی‌گردی خونه، فقط  یا سکوته یا غر می‌شنوی!

شروع داستان:

توی یه خونه قدیمی توی اصفهان زندگی میکردیم. 

هشت سال بود با لیلا ازدواج کرده بودم. دختر همسایه مون بود که با خنده‌هاش منو عاشق خودش کرده بود.

از اول زندگیمون، مثل خیلی از مردای دیگه، حس می‌کردم وظیفه‌م اینه که نیازاشو تأمین کنم.

صبح تا عصر توی کارخونه کار می‌کردم، اضافه‌کاری می‌موندم، و هر ماه حقوقمو  دو دستی تقدیمش می کردم.

با تلاش هایی که کرده بودم مبلا رو عوض کردیم، ماشین خریدیم، حتی چند تامسافرت رفتیم، شیراز، مشهد،تبریز، شمال.

بابام همیشه می‌گفت: “مرد باید ستون باشه، ولی ستونم یه تکیه‌گاه می‌خواد.” منم دنبال همون تکیه‌گاه بودم. یه “دستت درد نکنه”، یه لبخند، یه چیزی که بگه زحمتام دیده شده.

ولی لیلا فرق کرده بود. با اینکه توی کارهای خونه بهش کمک می کردم، ولی می‌گفت: “چرا  زیر مبل ها رو تمیز نکردی؟”

وقتی حقوقمو تمام و کمال بهش می‌دادم، می‌گفت: “فلانی دو برابر تو درمیاره.” انگار هر چی تلاش می‌کردم، کافی نبود.

یه روز، توی یه غروب سرد، تصمیم گرفتم سورپرایزش کنم . چند ماه پول جمع کرده بودم که یه گردنبند طلا براش بخرم، همونی که توی مغازه دیده بود و چشماش برق زده بود.

شب که اومدم خونه، با ذوق جعبه رو گذاشتم جلوش و گفتم: “لیلا خانم، قابلتو نداره.” اون بازش کرد، یه نگاه انداخت و گفت: “قشنگه، دستت درد نکنه. از کجا خریدی؟” بعد با یه مکث کوتاه گفت: “میشه برم عوضش کنم.”

قلبم یه لحظه وایستاد. نشستم رو مبل، به سقف نگاه کردم و حس کردم یه تیکه از وجودم کنده شده.

گفتم: “برای چی میخوای عوضش کنی ؟ مگه همونی نیست که دوستش داشتی؟” 

گفت: “میخوام با طلاهایی که دارم ی چیز بهتر بگیرم.”

هیچی نگفتم.

گفتم:” رسید و فاکتورش توی جعبه هست. “

 اون شب به خودم گفتم: “من برای چی این‌قدر خودمو اذیت می کنم وقتی هیچکدوم از کارامو نمی بینه ؟” 

چند روز بعد، توی کارخونه، با دوستم، محسن، حرف زدم. گفتم: “محسن، حس می‌کنم هر کاری می‌کنم، به چشم نمیاد.”

اون خندید و گفت: “متأسفانه ماها، حرفایی که باید بزنیم رو نمی زنیم. پیش خودمون میگیم خودش میدونه که دوسش دارم.

خودش میدونه که برام مهمه. خودش میدونه….”

شب رفتم خونه و به لیلا گفتم: “من برای تو این‌قدر زحمت می‌کشم، ولی وقتی چیزی نمی‌گی، حس می‌کنم هیچ کدوم از کارای منو نمی بینی. “

 اون اول ساکت شد، بعد گفت: ” کی گفته؟ من که همیشه بهت میگم دستت درد نکنه.

بعدش فکر می‌کردم خودت می‌دونی قدردانتم.”

همونجا فهمیدیم یه جای کارمون می‌لنگه. من تأیید می‌خواستم، می خواستم از کارم، از وجودم، از اقدامات و تلاش هام تقدیر کنه.

بگه که براش چقدر مهمه. 

بهش گفتم: “ی مدت اینقدر از کارهای همدیگه ایراد نگیریم.

دیدم داره چپ چپ نگام می کنه، گفت: ” یعنی حرف نزنم. لال بشم. “

بهش گفتم: ” کی گفت لال بشی. میگم اینقدر ازم انتقاد نکن. همین.”

از اون شب به بعد چند روزی لیلا ساکت شد. حرف نمی زد. فکر کنم می خواست مقاومت کنه، اما برام مهم نبود.

پیش خودم گفتم من از خودم شروع می کنم.

شروع کردم فقط نکات مثبتشو دیدن.

از هر کاری که می کرد تشکر می کردم.

بغلش میکردم و می بوسیدمش. تا اینکه کم کم یخ اونم شکست و عوض شد.

یه روز که خسته از کار اومدم، لیلا با یه چای داغ ازم استقبال کرد و گفت: “خیلی به خودم افتخار می کنم که تو رو دارم. تو بهترینی.”

اون لحظه، انگار خستگیم دود شد رفت هوا.

تو چی؟ توی رابطه‌ت، تأیید می‌دی یا فقط منتظری تأیید بگیری؟ 

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

روزی که از دهان بینی خسته شدم

روزی که از دهان بینی خسته شدم

  • تاریخ ثبت: 15 اردیبهشت 04