وقتی یه بچه، حالِ یه مطب رو عوض میکنه

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 19 فروردین 04
- بدون دیدگاه
تصور کن توی یه مطب همه با صورت های جدی و اخم توی افکار خودشون غرق شدن و منتظر نوبتشون باشن، و یهو یه بچه با یه حرکت ساده همهچیزو زیر و رو کنه. صورت همه دیدنی بود.
زمستون سال گذشته بود. توی یه مطب قدیمی توی ارومیه. اینقدر فضا سنگین بود که صدای بخاری بلندترین صدایی بود که شنیده میشد.
من با یه کیف رنگ و رو رفته توی دستم، رو یه نیمکت پلاستیکی نشسته بودم.
دورم پر بود از آدما. یه مرد جوون که مدام با گوشیش ور میرفت، یه زن میانسال که زیرلب غر میزد، و یه پیرمرد با عصا که اخماش انگار به صورتش چسبیده بود.
همه غرق فکرای خودشون بودن. منم به چک برگشتی که دیروز بانک داده بود و سرماخوردگی که ول کن نبود فکر میکردم.
مطب سرد بود، نه فقط از هوا، از سکوت و اخمای آدما.
یهو در با صدای جیرجیر باز شد. یه خانم با یه بچه حدود 5 ساله اومد تو.
بچه با یه کلاه پشمی و یه جفت چشم شیطون، دست مامانشو ول کرد و شروع کرد به دویدن.
مامانش با یه کیف پر از وسایل دنبالش میدوید و میگفت: “امیر، وایستا!” ولی امیر گوشش بدهکار نبود. اومد کنار همون پیرمرد عبوس نشست.
پیرمرد اول با یه نگاه تیز سرشو بلند کرد، ولی امیر یه لبخند پت و پهن زد. با اون دندونای بامزش، چشاش پر از شیطنت بود.
یه لحظه، صورت پیرمرد نرم شد. لباش تکون خورد و با یه لبخند جواب داد، انگار یه یخ قدیمی شکسته باشه.
پیرمرد به مامان بچه گفت: “اسمش چیه؟” مامانش نفسزنان گفت: “امیر، این پسر منو دیوونه کرده!”
پیرمرد خندید و گفت: “مثل نوهم میمونه، اونم همینقدر شلوغه.”
کمکم حرفشون گرفت. پیرمرد از قدیما گفت، از وقتی جوون بود و توی بازار کار میکرد، مامان امیر از شیطونیای پسرش.
من که نزدیکشون بودم، گوشام تیز شد. یهو دیدم مرد جوونی که با گوشیش ور میرفت، خندید و گفت: “بچهها عجب انرژیای دارن!”
زن میانسال که مدام زیرلب غر میزد، سرشو بلند کرد و گفت: “یاد بچگیام افتادم، ما هم اینجوری بودیم.”
یهو مطب زنده شد. اون فضای گرفته پر شد از زمزمه، خنده، و یه حس گرم که انگار از لبخند امیر شروع شده بود.
اون لحظه، دستمو بردم رو صورتم.
حس کردم اخمام تو هم قفل شدن.
توی شیشه پنجره، انعکاس خودمو دیدم، یه صورت عبوس، با خطای عمیق رو پیشونیم.
من فقط 38 سالم بود، چرا باید خط اخم هایم روی پیشونیم بمونه.
یادم اومد صبح با دخترم سر درس خوندن دعوام شده بود و کل روز با خودم غر زده بودم.
به خودم گفتم: “نسرین، این تویی؟” وقتی نوبتم شد، قبل از اینکه برم تو، به ی خانم جوون کنارم لبخند زدم و گفتم: “امیدوارم زود خوب شی.”
اونم خندید و گفت: “مرسی، شما هم!”
حس کردم یه بار از رو شونهم برداشته شد—فقط با یه لبخند.
تو چی؟
آخرین بار کی صورتت رو از حالت اخم به خنده تغییر دادی و حال و هوای خودت و دیگران را عوض کردی؟
توی کامنت ها برامون بنویس.
با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنیات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روشهای علمی بهت یاد میده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره به قسمت محصولات بروید.