• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

پسر راکفلر هم باشی بازم توی قفسی

پسر راکفلر هم باشی بازم توی قفسی
  • بدون دیدگاه

“تصور کن بزرگ‌ترین مرد نفت دنیا باشی و هر روز به پسرت گیر بدی که چرا اونجوری نیست که می‌خوای، ولی یه دفعه ببینی این غر زدن فقط هر دوتونو قفل کرده—این داستان راکفلره.”  

شروع داستان:

تابستون 1890 بود. توی عمارت بزرگ راکفلر توی نیویورک، زیر نور شمعدونای طلایی، جان دیویس راکفلر، یه مرد 51 ساله با صورت استخونی و چشمای تیز، با یه لیوان آب توی دستش رو یه صندلی راحتی نشسته بود.

جلوش پسرش، جان جونیور، 16 ساله، با موهای صاف و یه کت مرتب که باباش براش خریده بود، با یه نگاه کلافه ایستاده بود.

راکفلر، که Standard Oil رو ساخته بود و ثروتش دنیا رو تکون می‌داد، از پسرش توقع داشت یه نسخه کوچیک از خودش باشه—منظم، سخت‌کوش، بی‌عیب.

اون روز، وقتی جان جونیور با یه دفترچه پر از خط‌خطی اومد خونه، باباش شروع کرد به غر زدن: “چرا اینجوری می‌نویسی؟ این چه خطیه؟ یه تاجر باید حسابش درست باشه!”  

این انتقادها توی خونه‌شون عادی بود.

هر روز یه چیزی: “چرا اینجوری راه می‌ری؟ مثل آدمای ضعیف قوز نکن!”، “چرا درساتو تندتر نمی‌خونی؟”، “چرا اینجوری غذا می‌خوری؟ مثل کارگرا نباش!”

راکفلر فکر می‌کرد این غر زدنا پسرشو به یه مرد بزرگ تبدیل می‌کنه—همون چیزی که خودش با کار سخت از هیچ بهش رسیده بود.

ولی جان جونیور فقط وقتی باباش پیشش بود، یه کم خودشو جمع می‌کرد—کت‌ش رو صاف می‌کرد، صاف می‌نشست، آروم حرف می‌زد.

همین که راکفلر می‌رفت سفر کاری، پسرش دوباره همون جان شلخته و بی‌حوصله می‌شد—دفترچه‌ش رو خط‌خطی می‌کرد، توی حیاط با سگش بازی می‌کرد، درساشو ول می‌کرد.  

یه روز، توی یه عصر گرم که صدای کالسکه‌ها از خیابون می‌اومد، راکفلر تصمیم گرفت یه چالش بذاره. به پسرش گفت: “جان، یه ماه وقت داری نشون بدی می‌تونی منظم باشی—دفترات، درسات، رفتارات.

اگه درست کنی، خودت توی شرکت کار می‌کنی. اگه نه، می‌فرستمت کارخونه کارگری کنی.”

جان جونیور با یه نفس عمیق گفت: “باشه، بابا.”

اون ماه مثل یه سرباز عمل کرد—دفترچه‌ش رو تمیز نگه داشت، هر روز درس خوند، حتی موقع شام چنگالو درست دستش گرفت.

راکفلر فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. فکر کرد: “بالاخره درستش کردم.”  

ولی روز آخر ماه، وقتی راکفلر برای یه جلسه رفت کلیولند، همه‌چیز به هم ریخت.

جان جونیور توی حیاط با دوستاش مسابقه دو گذاشت، دفترچه‌ش رو با نقاشی پر کرد، و درساشو انداخت گوشه اتاق.

وقتی راکفلر برگشت و اینو دید، صداش رفت بالا: “جان! این چیه؟ من که گفتم درست باش، چرا باز خراب کردی؟”

پسرش با یه لحن تند گفت: “بابا، تو نبودی، منم دیگه خودم بودم! همش غر می‌زنی، ولی نمی‌فهمی من کی‌ام!”

راکفلر خشکش زد—یه لحظه انگار صاعقه بهش خورد.  

اون شب، توی دفترش، زیر نور شمع، با خودش فکر کرد.

یادش اومد وقتی خودش جوون بود، پدرش هم ازش انتقاد می‌کرد—”چرا اینقدر تنبلی؟”، “چرا پول جمع نمی‌کنی؟”—ولی اون فقط لجبازتر شده بود.

به پسرش نگاه کرد و گفت: “جان، بیا حرف بزنیم. چرا این کارا رو می‌کنی؟”

پسرش گفت: “چون خستم، بابا. تو ازم یه آدم دیگه می‌خوای، ولی من فقط می‌خوام یه کم خودم باشم.”

راکفلر ساکت شد و گفت: “باشه، از این به بعد، به جای غر زدن، می‌خوام بفهمم چی تو سرته.”

از اون روز، به جای غر زدن، می‌پرسید: “چرا درسات عقب مونده؟”

و وقتی پسرش گفت: “چون حوصله‌م نمی‌کشه”، به جاش باهاش برنامه ریخت.

کم‌کم، جان جونیور خودش شد—نه یه کپی از باباش، بلکه یه مردی که بعداً خیریه‌های بزرگ ساخت.  

حالا که به اون روزا نگاه می‌کنم، می‌بینم انتقادای راکفلر مثل قفسی بود که پسرشو زندانی کرده بود—تا وقتی پیشش بود، خوب به نظر می‌رسید، ولی وقتی نبود، قفل می‌شکست.

وقتی دلیل کاراشو فهمید، قفل باز شد.

پ ن: تو چی؟ هنوز داری با انتقاد بچه‌تو قفل می‌کنی، یا می‌خوای کلید درکشو پیدا کنی؟ یا اینکه پدر یا مادرت مرتب ازت انتقاد می کنن؟ برام توی کامنت بنویس. 

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی