پسر ناراحت، همسر خسته: داستان روزی که مهدکودک جنگ شد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 29 فروردین 04
- بدون دیدگاه
تصور کن برسی خونه و ببینی پسرت با قیافه ناراحت نمیخواد بره مهدکودک. همسرتم از بس باهاش بحث کرده کلافه شده و همه چیز از کنترل خارج شده.
ی روز از سرکار برگشتم خونه. در خونه رو باز کردم. پسرم، کسری، 5 سالش بود، با یه اسباببازی که تازه براش خریده بودم توی دستش، گوشه مبل کز کرده بود. گفتم: “کسری، چی شده؟”
با صدای آروم گفت: “نمیخوام برم مهد.” زنم، لیلا، گفت: “هر روز غر میزنه. میگه اونجا رو دوست ندارم، خونه رو بیشتر دوست دارم.”
بهش گفتم: “مگه تاحالا مهد رفتی که میگی دوست ندارم برم.”
اکثر باباها شاید بگن: “فردا باید بری، بحث تمومه!”
ولی من یه لحظه وایستادم. فکر کردم: “اگه من 5 سالم بود، چی منو میکشوند مهد؟”
اون شب، بعد از شام، با لیلا نشستیم دور میز آشپزخونه. یه کاغذ و خودکار برداشتم و گفتم: “بیا ببینیم توی مهد چی کار میتونه بکنه که دوست داشته باشه.”
شروع کردیم به نوشتن—نقاشی، بازی با خمیر، قصهخونی، دویدن توی حیاط.
لیلا گفت: “عاشق رنگ انگشتیه.”
یهو به ذهنم رسید—چرا نشونش ندم مهد چقدر باحاله؟
چند تا رنگ انگشتی از کشو درآوردم، رو میز پخششون کردم و گفتم: “بیا خودمون امتحان کنیم!”
شروع کردیم با انگشتامون نقاشی بکشیم. یه خورشید زرد، یه درخت سبز. خندهمون گرفته بود. دستامون رنگی شده بود و میز شده بود بوم نقاشی.
چند دقیقه بعد، کسری با چشمای کنجکاو سرشو از در آورد تو. گفت: “بابا، این چیه؟” گفتم: “نقاشی با انگشت—خیلی باحاله!”
اومد نزدیک و گفت: “چقدر قشنگ کشیدی، منم میخوام!” دستشو گرفتم، یه ذره رنگ قرمز رو انگشتش مالیدم و گفتم: “ولی اینو توی مهد یاد میدن. اگه بری، میتونی یاد بگیری نقاشی های قشنگ بکشی”
چشاش برق زد. گفت: “واقعاً؟”
گفتم: “آره، اونجا کلی رنگ و بازی داری. معلمتون بهتون کلی چیزای با حال یاد میده”
اون شب توی دلش یه ذوق جدید بود.
صبح، فکر کردم من اولین نفرم که بیدار شدم. رفتم اتاق نشیمن. کسری با چشمای خوابآلود، گفت: “بابا، بریم مهد؟ میخوام نقاشی بکشم!”
خشکم زد.اون پسری که دیروز غر میزد، حالا منتظر بود!
توی راه مهد، به خودم گفتم: “اگه دیروز زور میگفتم، امروز با گریه میرفت، ولی الان داره میدوئه.”
یاد خودم افتادم، هیچ وقت بابام اینطوری باهام حرف نزده بود. همیشه حرف حرف اونها بود.
ی بار از خودشون نپرسیدن ما دلمون چی میخواد؟
اما خوشحال از این بودم که من تغییر کردم و جور دیگه ای دارم با بچه ام رفتار می کنم.
همیشه این تکنیک جواب میده، اگه مسائل را از دید بقیه ببینم راحتتر و ساده تر به خواسته هام میرسم. یکمی سختتر هست، اما خیلی کاربردیه.
حالا که بهش نگاه میکنم، میفهمم آدما، چه بچه، چه بزرگ. دنبال چیزیان که براشون مهمه.
من میتونستم کسری رو با داد و “باید بری” بفرستم، ولی با رنگ انگشتی، خودش خواست بره. اگه خوشت اومد لایکش کن.
تو چی؟ توی زندگیت شده کسی رو با زور متقاعد کنی؟ یا اینکه بهت زور گفته باشن؟ تجربه ات را توی کامنت برامون بنویس.
با دوره عزت نفس، اعتمادبهنفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد میده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.