• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

چطوری بنجامین فرانکلین تونست این همه موفقیت به دست بیاورد؟

چطوری بنجامین فرانکلین تونست این همه موفقیت به دست بیاورد؟
  • بدون دیدگاه

“تصور کن توی دنیایی پر از انتقاد، یه مرد تصمیم بگیره فقط از خوبی‌های آدما بگه—نه برای نفع خودش، بلکه برای ساختن خودش—بنجامین فرانکلین اینجوری موفق شد.”  

شروع داستان:

زمستون 1728 بود. توی یه چاپخونه کوچیک توی فیلادلفیا، زیر نور یه شمع که بوی موم سوخته‌ش فضا رو پر کرده بود، بنجامین فرانکلین، یه جوون 22 ساله با موهای قهوه‌ای ژولیده و یه عینک که روی دماغش لق می‌زد، پشت یه میز چوبی نشسته بود.

 تازه از بوستون فرار کرده بود و توی این شهر جدید، با یه چاپگر دستی و چند تا سکه توی جیبش، داشت زندگیشو می‌ساخت.

اون روزا، دورش پر بود از آدمایی که مدام غر میزدن و بدگویی میکردن.

چاپخونه‌دارای دیگه، مشتریا، حتی دوستاش توی میخونه، همش از هم انتقاد می‌کردن. ولی بن یه تصمیم گرفت که بعداً زندگیشو عوض کرد: “دیگه از کسی بد نمی‌گم، فقط خوبی‌هاشونو می‌بینم.”  

اوایل زندگیش، بن خودش تند و تیز بود. توی بوستون، وقتی با برادرش، جیمز، توی چاپخونه کار می‌کرد، مدام ازش انتقاد می‌کرد: “چرا اینجوری کاغذو بریدی؟”، “چرا کارو دیر تحویل دادی؟”

این انتقادا باعث شد جیمز ازش دلخور بشه و بن آخرش از خونه فرار کنه.

توی فیلادلفیا که جا افتاد، یه روز توی میخونه، وقتی همه داشتن از یه تاجر بد می‌گفتن، بن به خودش گفت: “هر احمقی می‌تونه انتقاد کنه—و می‌کنه—ولی تعریف کردن از آدما، یه مرد واقعی می‌خواد.”

توی دفترچه‌ش نوشت: “از این به بعد، فقط خوبی‌ها رو می‌گم—نه برای چاپلوسی، بلکه برای عزت خودم.”  

این تصمیم ساده، مثل یه دونه بود که آروم تو خاک ذهنش ریشه کرد.

توی چاپخونه‌ش، وقتی کارگرش، تام، یه صفحه رو خراب چاپ کرد، به جای غر زدن، گفت: “تام، دستات قویه، دفعه بعد این نیرو رو رو کاغذ درست بذار.”

تام غافلگیر شد، ولی دفعه بعد بهتر کار کرد. توی جلسات با تاجرا، وقتی بقیه از مشتریای بدقلق غر می‌زدن، بن می‌گفت: “فلانی دیر پرداخت کرد، ولی ایده‌ش برای تجارت جدید باحاله.”

بن با آدمای معمولی و ساده این کارو می‌کرد، نه با کله‌گنده‌ها—نه به خاطر بقیه، بلکه برای ساختن یه بنجامین بهتر.  

یه روز، توی یه عصر سرد که برف آروم روی پنجره چاپخونه می‌نشست، بن با یه تاجر جوون به اسم ویلیام کیت ملاقات کرد.

کیت قول داده بود بهش وام بده تا کارشو بزرگ کنه، ولی زیر حرفش زد.

بقیه گفتن: “این کیت یه دروغگوئه!” ولی بن توی دفترچه‌ش نوشت: “کیت یه اشتباه کرد، ولی توی حرف زدنش یه صداقت پنهون داره.”

به جای بدگویی، رفت پیش کیت، باهاش حرف زد و یه راه حل پیدا کرد—و این باعث شد که کیت شریکش بشه. این عادت، کم‌کم بن رو توی شهر معروف کرد—آدما بهش اعتماد کردن، چون می‌دونستن زبونش تیغ انتقادو نداره.  

سال‌ها گذشت، و این روش بن رو از یه چاپگر ساده به یه مخترع، دیپلمات و سیاستمدار برد.

توی 1732، “تقویم فقیر ریچارد” رو منتشر کرد—پر از جمله‌های مثبت و حکمت آمیز بود، بدون یه کلمه بدگویی.

توی جلسات سیاسی، وقتی بقیه از انگلیس یا همکاراش انتقاد می‌کردن، بن می‌گفت: “هر کدوم یه نقطه قوت دارن—بیایم روش کار کنیم.”

این خویشتن‌داری، نه تنها عزت نفسشو بالا برد، بلکه آدما رو دورش جمع کرد—از کتابخونه عمومی فیلادلفیا تا امضای اعلامیه استقلال، همه از این نگاهش ریشه گرفت.  

حالا که به زندگی بنجامین نگاه می‌کنم، می‌بینم موفقیتش فقط از کار سخت نبود—از این بود که به جای انتقاد، خوبی‌ها رو دید و می گفت. هر احمقی می‌تونه غر بزنه،

ولی بن با عزت نفسش، کاری کرد که عکسش روی تمام صد دلاری های آمریکا نقش بسته و دنیا رو گرفت.

پ ن: تو چی؟ تو هم مثل بقیه دیگران را قضاوت می کنی و فقط بدی آنها را می بینی یا مثل بنجامین فرانکلین سعی می کنی خودت را عوض کنی و خوبی های دیگران ببینی؟ برام توی کامنت بنویس. 

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

"تصور کن بخوای یکی رو درست کنی، ولی اون انگشتشو سمت همه بگیره جز خودش—منم انتقاد کردم و آخرش خودم محکوم شدم، چون...

  • 17 فروردین 04

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی