داستان: یه شب عید، یه پسر تنها… و یه کاری که هیچوقت فراموش نکرد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 15 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
تصور کن ی پسر ده ساله تنها و مریض، توی بیمارستان. پدرش فوت کرده و مامانش برای خرج بیمارستان باید کار کنه و مجبوره ازش دور باشه. شب عید شده و دلتنگی رهاش نمی کنه، اما ی کار کوچیک تا آخر عمرش روی اون اثر بزاره.
زمستون 1398 بود. توی یه بیمارستان بهزیستی توی تهران، زیر نور سفید فلورسنتا که چشمو اذیت میکرد، با یه پتوی نازک و یه پای گچگرفته، رو تخت دراز کشیده بودم.
بابام دو سال پیش فوت شده بود. تصادف کرده بود و من و مامانم رو توی یه آپارتمان کوچیک تنها گذاشته بود.
پای چپم از بچگی مشکل داشت و حالا قرار بود عمل شم. شب عید بود. همه جا سبزه و ماهی میدیدی.،
ولی من توی اون اتاق بی روح، فقط به مامانم فکر میکردم که تنهایی داره غذا میخوره.
چشمام پر اشک بود. پتو رو کشیدم رو سرم و گریهم گرفت. دلم برای خونه تنگ شده بود، برای صدای بابام که میگفت: “سینا، سال نو مبارک!”
هیچکس نبود. نه دوستی، نه فامیلی. یهو صدای پای آرومی شنیدم. پرستار شیفت، یه خانم حدوداً 30 ساله با روپوش سفید و لاغر اندام، اومد کنار تختم.
پتو رو آروم کنار زد و گفت: “سینا، چی شده؟” با هقهق گفتم: ” دلم برای مامانم تنگ شده، میخام برم خونه.”
اون لحظه، به جای اینکه بگه “گریه نکن تو دیگه ده سالته” یا بره، نشست لبه تختم و گفت: “میدونی، منم امشب تنهام. خانوادم دورن. بیا با هم غذا بخوریم و عیدو جشن بگیریم، باشه؟”
چند دقیقه بعد، یه سینی آورد—دو تا بشقاب کوکو، سیبزمینی سرخکرده، دو پیاله ماست و دو تا بستنی کوچیک. گفت: “بیا شریک باشیم!”
بشقابو گذاشت جلوم. با هم شروع کردیم. سیبزمینیها رو با سس میخوردیم و اون میگفت: “اینجا بهترین کوکو رو دارن—امتحان کن!” من که ماهها بود غذا رو با زور میخوردم، اون شب با ذوق غذا خوردم.
بستنی که تموم شد، گفت: “فردا عملت خوبه—تو خیلی قوی هستی، میدونستی؟”
چشام هنوز خیس بود، ولی خندیدم—حس کردم دیگه تنها نیستم.
شیفتش ساعت 4 تموم میشد، ولی تا 11 شب پیشم موند. برام قصه گفت، از بچگیش حرف زد، تا اینکه چشمام سنگین شد و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، بهم گفتن باید خودمو برای عمل آماده کنم، پیش خودم گفتم کاشکی اون پرستار مهربون میومد.
اون رفته بود، ولی یه یادداشت کنار تختم بود: “سینا، تو بهترینی. زود خوب شو!”
هیچوقت اسمشو یادم نمیره—خانم نصیری. اون شب، به من محبت کرد و احساس خوبی به من داد —نه چون وظیفهش بود، چون دلش میخواست.
حالا که بزرگتر شدم، اون لحظه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. یه قلب مهربون، شب عیدمو ساخت. اگه خوشت اومد
این پست رو لایکش کن و برامون توی کامنت ها بنویس.
تو چی؟ آخرین باری که به یه غریبه بدون چشم داشت، مهر و محبت خودتو نشون دادی کی بود؟ آیا کسی رو دیدی که اینقدر مهربون باشه و برای غریبه ها از خودگذشتگی کنه؟
با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنیات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روشهای علمی بهت یاد میده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.