• سه تست دیگه به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 3-2-1404

روزی که از دهان بینی خسته شدم

روزی که از دهان بینی خسته شدم
  • بدون دیدگاه

“تصور کن یه تصمیم کوچیک بگیری، ولی چون دنبال تایید بقیه‌ای انقدر این دست اون دست کنی که آخرش همه‌چیز خراب بشه. من اینو با پوست و استخونم حس کردم.”  

شروع داستان:

امروز هم مثل چند روز گذشته با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم.

چند وقتی بود که توی فکر عوض کردن کارم بودم. یه شرکت جدید بهم پیشنهاد داده بود که هم حقوقش بهتر بود، هم ساعتای کاریش به زندگی‌م بیشتر می‌خورد.

ولی از اونجایی که همیشه توی تصمیم‌گیری کندم، هنوز جواب قطعی نداده بودم.

تصمیم گرفتم با خانواده م حرف بزنم و نظرشون رو بپرسم.

فکر می‌کردم اگه اونا بگن خوبه، خیالم راحت می‌شه.  

یه روز عصر رفتم خونه مامانم، چون همیشه دور هم جمع می‌شیم اونجا.

سفره رو پهن کرده بودیم و بوی قرمه‌سبزی خونه رو پر کرده بود.

وسط حرفای معمولی، گفتم: “بچه‌ها، یه پیشنهاد کار جدید دارم، حقوقش فلانه، ساعتاشم اینجوریه. به نظرتون برم؟”

مامانم که همیشه محتاطه، گفت: “صبر کن، یه وقت عجله نکنی، همین کار الانتم که بد نیست.”

داداشم که همیشه یه جورایی خودش رو عقل کل می‌دونه، گفت: “نه بابا، الان وقت عوض کردن نیست، بازار خرابه، یهو بیکار می‌مونی!”

 من که یه کم مردد شده بودم، گفتم: “ولی فکر می‌کنم این بهتر باشه…”  

فرداش با دوستم فرید حرف زدم. اونم گفت: “اگه من بودم نمی‌رفتم، خیلی ریسکه، خودت بهتر می دونی!”

هر کی یه چیزی می‌گفت و من انگار توی یه چرخ و فلک نظرات گیر کرده بودم.

یه روز فکر می‌کردم باید برم، یه روز می‌گفتم نه، همون کار الانم رو نگه دارم.

اعتماد به نفسم کم بود و دنبال یه تایید محکم می‌گشتم که بهم بگه “آره، درست انتخاب کردی.”

ولی هیچ‌کس همچین چیزی نمی‌گفت.

فقط نظرای پراکنده و گاهی ضد و نقیض که منو گیج‌تر می‌کرد.  

یه هفته گذشت و من هنوز جواب شرکت رو نداده بودم.

 هر شب توی تختم دراز می‌کشیدم و به سقف زل می‌زدم، فکر می‌کردم: “اگه نرم چی؟ اگه برم چی؟”

قلبم تند می‌زد و دستام عرق می‌کرد. آخرش یه روز به خودم گفتم: “باید تصمیم بگیرم!” زنگ زدم به یه دوست دیگه‌م، امیر، که همیشه آروم و منطقیه.

گفتم: “امیر ، به نظرت چی کار کنم؟”

اونم گفت: “خب، اگه اونجا بهت بیشتر خوش می‌گذره، برو دیگه، ولی خودت باید بخوای!”

این حرفش یه کم تکونم داد، ولی بازم مطمئن نبودم.  

چند روز بعد، شرکت زنگ زد و گفت: “ما یکی دیگه رو گرفتیم، قرار بود زود خبر بدین، و خیلی طولش دادی.”

انگار یه سطل آب یخ روم ریخته باشن.

نشستم رو مبل و سرم رو بین دستام گرفتم.

همه اون نظرات توی سرم می‌چرخید: “عجله نکن”، “ریسکه”، “بازار خرابه”.

من به حرف همه گوش داده بودم، ولی هیچ‌کدومشون جای من نبودن.

اگه از اول خودم تصمیم گرفته بودم و اینقدر دنبال تایید بقیه نبودم، الان توی اون کار جدید بودم، نه اینکه حسرتش رو بخورم.  

اون شب توی بالکن خونه‌م ایستادم، به صدای جیرجیرک‌ها گوش دادم و فکر کردم: “چرا انقدر کندم؟ چرا نمی‌تونم خودم یه تصمیم قاطع بگیرم؟”

فهمیدم چون اعتماد به نفسم کمه، فکر می‌کنم بقیه بهتر از من می‌فهمن.

ولی اون روز به خودم قول دادم دیگه دهن‌بین نباشم.

از اون به بعد، هر وقت می‌خوام کاری کنم، اول توی دلم سبک‌سنگینش می‌کنم. نظر بقیه رو می‌پرسم، ولی آخرش خودم تصمیم می‌گیرم و می‌رم جلو.

یه بار دیگه پیشنهاد کار اومد، این بار دو روزه جواب دادم و الان یه سالی هست که توی شغل جدیدمم و راضیم.  

دهن‌بینی و کندی توی تصمیم‌گیری مثل یه دام بود که منو گرفتار کرده بود.

حالا می‌دونم اگه به خودم اعتماد نکنم، همیشه یه پام توی هواست.

پ ن: تو چی؟ تا حالا نظرای بقیه توی تصمیماتت تاثیری داشته؟ اون تاثیر مثبت بوده یا منفی؟ برام توی کامنت بنویس. 

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی