توماس ادیسون چطوری موفق شد لامپ را اختراع کنه

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 11 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن 10 هزار بار لامپ بسازی و همشون خراب بشن، ولی آخرش با یه نور کوچیک دنیا رو عوض کنی—ادیسون این کار رو کرد و هنوزم باورم نمیشه.”
یه شب پاییزی توی سال 1878 بود. باد توی منلو پارک، نیوجرسی، پنجرههای کارگاه چوبی توماس ادیسون رو تکون میداد. ادیسون، یه مرد 31 ساله با موهای بههمریخته و چشمایی که از خستگی قرمز شده بود، توی کارگاهش نشسته بود.
دورش پر از سیم، شیشههای شکسته و کاغذای خطخطی بود. چند سال بود که روی یه رویای بزرگ کار میکرد: ساختن لامپی که با برق کار کنه و خونههای مردم رو روشن کنه.
اون موقع لامپای گازی و شمع همهجا بودن، ولی ادیسون میخواست چیزی بسازه که ارزون، ساده و برای همه باشه.
همهچیز از یه روز توی اکتبر شروع شد که ادیسون با اعتماد به نفس به روزنامهها گفت: “من یه لامپ برقی میسازم که جایگزین گاز میشه!”
این حرفش مثل بمب صدا کرد. سرمایهگذارا، مثل جی. پی. مورگان، پول گذاشتن وسط و مردم منتظر بودن که معجزهش رو ببینن.
ولی ادیسون نمیدونست که این راه چقدر قراره سخت باشه. کارش رو با یه رشته ساده شروع کرد—یه تکه نخ که با کربن سیاه شده بود.
اون رو توی یه حباب شیشهای گذاشت، برق رو وصل کرد و… پوف!
رشته فوری سوخت و کارگاه پر از دود شد. ادیسون اخماش رو توی هم کشید، ولی گفت: “خب، این جواب نداد، بعدی!”
روزا و شبا همین بود. ادیسون و تیمش—یه گروه کوچیک از کارگرا و مهندسا—هر چیزی که فکرش رو بکنی امتحان کردن: نخ پنبه، موهای ریش خودش، حتی تار عنکبوت!
هر بار که یه لامپ روشن میشد، چند ثانیه بیشتر دووم نمیآورد. شیشهها میشکستن، رشتهها میسوختن، و کارگاه پر از بوی سوختگی میشد.
یه شب که نزدیک صبح بود، دستیارش، فرانسیس آپتون، با خستگی گفت: “آقا، ما تا حالا 5 هزار تا امتحان کردیم، شاید وقتشه بیخیال شیم.”
ادیسون که یه تکه فلز رو با انبر نگه داشته بود، سرش رو بلند کرد و گفت: “بیخیال؟ من الان 5 هزار راه پیدا کردم که جواب نمیده. فقط باید اون یه راه درست رو پیدا کنم.”
این حرفش شعار نبود—ادیسون واقعاً اینجوری فکر میکرد. میگفت: “هر شکست یه درس داره.”
توی دو سال بعد، تعداد آزمایشا به نزدیک 10 هزارتا رسید. از چوب بامبو تا فلزات گرونقیمت، از حبابای پر از هوا تا خلأ—همهچیز رو تست کرد.
سرمایهگذارا کمکم عصبی شده بودن و روزنامهها شروع کرده بودن به مسخره کردن: “ادیسون دیگه به آخر خط رسیده!”
ولی ادیسون توی کارگاهش فقط میخندید و میگفت: “اونا نمیفهمن که من دارم نزدیکتر میشم.”
بالاخره توی 21 اکتبر 1879، یه لحظه جادویی رسید. ادیسون یه رشته کربنی از نخ پنبه رو توی یه حباب خلأ گذاشت، برق رو وصل کرد و… روشن شد!
لامپ برای 13 ساعت نور داد—یه نور ضعیف، ولی ثابت. کارگاه ساکت شد، همه به هم نگاه کردن و ادیسون با یه لبخند گفت: “شد!”
اون شب، ادیسون و تیمش تا صبح بیدار موندن و به اون نور زل زدن.
چند ماه بعد، توی شب سال نو 1879، کارگاهش رو برای مردم باز کرد و صدها نفر اومدن که اولین لامپ برقی رو ببینن.
اون 10 هزار شکست، که میتونست هر کسی رو نابود کنه، برای ادیسون فقط پله بود.
سالها بعد، وقتی لامپش دنیا رو روشن کرده بود، یه خبرنگار ازش پرسید: “10 هزار بار شکست خوردن چه حسی داشت؟”
ادیسون گفت: “من شکست نخوردم، 10 هزار راه پیدا کردم که کار نمیکنه—و این منو به مسیر درست برد.”
ادیسون بهم یاد داد که شکست آخر خط نیست—فقط یه نقشهست برای پیدا کردن راه درست.
پ ن: تو چی؟ تا حالا با یه شکست بزرگ به یه برد رسیدی؟ برام توی کامنت بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.