از رویاهای بزرگ تا قلممو: وقتی گفتم نقاش میشم

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 18 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
تصور کن بچه باشی و به جای اینکه بگی میخام دکتر یا مهندس بشم، بگی میخام نقاش بشم.
توی خونه با یه دفتر نقاشی و یه جعبه مداد رنگی رو زمین نشسته بودم. داشتم یه جنگل میکشیدم. درختای سبز، یه رودخونه، و یه آهو که داشت آب میخورد.
بابام کارگر یه کارخونه بود و خیلی دوست داشت من دکتر بشم و مثل خودش کارگر نشم.
یه روز که از کارخونه برگشت و دید دارم نقاشی می کشم گفت: “نیما، پاشو مشقاتو بنویس، این کارا دیگه چیه؟ ، باید دکتر بشی!”
منم با یه صدای آروم گفتم: “بابا، من نقاشی دوست دارم.” اون صداشو بلند کرد: “نقاشی پول نمیشه! پاشو!”
این زور گفتن توی خونهمون عادی بود.
بابام یه مرد سختکوش بود. از جوونی توی کارخونه کار کرده بود و همیشه میگفت: “من به جایی نرسیدم، تو باید برای خودت کسی بشی”
از نظرش، موفقیت یعنی درس خوندن، دانشگاه رفتن، و یه شغل درست حسابی، مثل پزشکی یا مهندسی.
هر بار که منو مشغول نقاشی میدید، با یه جمله منو زیر فشار میذاشت: “اگه اینجوری ادامه بدی، هیچی نمیشی!”
حتی یه بار دفتر نقاشیمو پاره کرد و گفت: “اینا بچهبازیه!”
قلبم میخواست بگه: “این زندگی خودمه، دوست دارم نقاش بشم چون عاشق نقاشی ام.
شده یه بار نقاشیای منو ببینی و بگی چقدر قشنگن!” ولی ترس از داد و فریاداش زبونمو قفل کرده بود.
سالها گذشت. توی 15 سالگی، بابام منو نشوند پای درس. ریاضی، فیزیک، شیمی.
هر شب تا 12 میخوندم، نه چون دوست داشتم، چون مجبور بودم. یه روز توی مدرسه، همکلاسیم فضولی کرده بود و رفته بود سرکیفم و نقاشی هامو به بقیه نشون داده بود.
معلم نقاشیم، آقای اصلانی، یکی از نقاشی هامو دیده بود و گفت: “نیما، تو خیلی استعداد داری—چرا تخصصی ادامه نمیدی؟”
گفتم: “بابام نمیذاره.” اون شب به بابام گفتم: “میخوام کلاس نقاشی برم.”
جوابش یه داد بود: “وقتتو تلف نکن! تو کنکور داری، به فکر درس خوندت باش!”
حس میکردم دارم زیر یه کوه له میشم. رویاهام یه طرف، زور بابام یه طرف.
توی 17 سالگی، دیگه بریدم. کنکورمو بد داده بودم، نه پزشکی، نه مهندسی، هیچی.
بابام عصبانی شد: “این همه بهت گفتم درس بخون، حالا دیدی؟ بدبخت شدی!”
منم برای اولین بار صدامو بلند کردم: “بابا، من اینو نمیخواستم! تو میخواستی!”
اون ساکت شد، رفت توی اتاقش و درو بست.
غرورش اجازه نمیداد بیاد و حرف دلشو بهم بزنه. برای همین به مامانم گفته بود که دلش نمی خواد مثل خودش ی کارگر باشم.
دوست داره بتونم برای خودم ی زندگی خوبی دست و پا کنم.
گفتم: “زندگی من نقاشیه، نه فرمول.”
بابام از اتاق اومد بیرون و یه نفس عمیق کشید و گفت: “باشه، امتحان کن.”
از اون روز، رفتم کلاس نقاشی. اولین طرحمو که کشیدم. یه پرتره از بابام، بهش نشون دادم.
نگاهش کرد و گفت: “واقعا خودت کشیدی؟ خیلی قشنگه.”
کمکم، به جای زور، شروع کرد به نگاه کردن.
حالا که 19 سالمه و توی یه نمایشگاه کوچیک کارامو فروختم، میفهمم فشار بابام از عشق بود، ولی عشقی که راهش اشتباه بود.
تو چی؟ چیزی توی زندگیت هست که به زور داری ادامه اش میدی؟ برامون توی کامنت ها بنویس.
دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفهای رو بهت نشون میده! با تکنیکهای کاربردی این دوره، فروشات رو چند برابر کن و به درآمد رویاییات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.