از ترس اخراج تا آرامش: روزی که راز کار رو کشف کردم

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 20 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
تصور کن توی یه اداره کار میکنی، هر روز با ترس از اخراج میری سرکار، و رئیس با یه اخم همه رو توی مشتش نگه میداره. حالا فکر کن یه روز بفهمی این ترس لازم نبوده چون روش کارتو پیدا کردی.
توی یه شرکت خصوصی کار میکردم. رئیسمون، آقای حسینی، هر روز با یه جمله اداره رو میچرخوند: “اینقدر تنبلی نکنین!”
همهمون برای اینکه بهمون گیر نده و غر نزنه مدام سرمون توی کار خودمون بود.
هر صبح با استرس می رفتم سرکار و هر شب با سردرد بر می گشتم خونه. یه محیط کسل کننده و بی روح.
آقای حسینی عاشق این بود که به بچه ها فشار بیاره. همیشه ترس از اخراج بالای سرمون بود.
یه روز که گزارشم یه خطای کوچیک داشت، جلوی همه داد زد: “خانم یزدانی، این چیه؟ اگه نمیتونی کارتو درست انجام بدی، دنبال یه کار دیگه باش.
تمام وجودم پر از نگرانی و استرس شد، ولی چیزی نگفتم. ترس از اخراج مثل یه سایه دنبالم بود.
همکارامم همین بودن. آقای زارع، که همیشه اضافهکاری میموند، میگفت: “اگه اضافه کار نمونم، کارم تمومه.”
فاطمه، که یه بار گریهش گرفته بود، میگفت: “حس میکنم هیچیام.”
انگار رئیس با تهدید ما رو نگه میداشت. ولی هیچ وقت نمیفهمید این روش داره مارو خفه میکنه.
یه روز، یه اتفاق افتاد. یه کارمند جدید بهمون اضافه شد به نام آقای مقدم.
اون انگار با بقیه فرق داشت.
با اعتماد به نفس کار میکرد. حتی وقتی حسینی غر میزد، فقط میخندید و میگفت: “حله، درستش میکنم.”
یه بار که گزارشش دیر شد، حسینی گفت: “اخراجت میکنم!”
آقای مقدم آروم گفت: “باشه، ولی من کارمو خوب بلدم، بهم اعتماد کنید.”
حسینی خشکش زد، ولی چیزی نگفت.
چند روز بعد، آقای مقدم یه پروژه رو عالی تحویل داد و حسینی جلوی همه گفت: “کارت خوب بود.”
یه روز به آقای مقدم گفتم: چطور می تونید انقدر با اعتماد به نفس و حس خوب کار کنید؟
بهم گفت: “اگه بترسی و احساس حقارت کنی، این حسو رئیس هم دریافت میکنه.”
بهش گفتم: ” منظورتونو نمی فهمم.”
گفت: ” آدما هر حسی نسبت به خودشون داشته باشن، دیگران هم همین حس رو دریافت می کنن.
من به خودم و کارم اطمینان دارم.
برای همین این احساس به رئیس هم منتقل میشه. من درونم از هیچ کس نمی ترسم.
ترس از اخراج رو هم ندارم. اگه اینجا نشد، جای دیگه ای هم هست. “
بهش گفتم: ” یعنی شما نگران اخراج شدن نیستید؟ زندگی سخته و خرج داره. “
گفت: “اگه بترسی، کارت تمومه. از هیچی نترس. ترس فقط توی ذهن خودمونه.
در ضمن این باور رو توی ذهنت بزار که وجودت توی این اداره ی فرصته، برای همه به خصوص رئیس.”
حرفاش برام خیلی باورپذیر نبودن. اما تصمیم گرفتم امتحانش کنم. یه روز که حسینی گفت: “خانم یزدانی، این گزارش چرا اینجوریه؟”
به جای ترسیدن، گفتم: “حق با شماست، ولی من یه راه بهتر دارم، بذارید نشونتون بدم.”
اون غافلگیر شد، ولی گفت: “باشه، نشون بده.” گزارش بعدیمو با یه ایده جدید دادم. حسینی گفت: “خوبه، ادامه بده.”
تا به حال توی این چند سال هیچ وقت نشد از زبون رئیس ی خوبه بشنوم.
نمی دونم این کار به خاطر گزارش خوبم بود یا تغییر فکر و احساسم. اما هر چی بود به هدفم رسیده بودم.
از اون روز، دیگه توی قفس ترس نموندم.
کارمو با اعتماد انجام می دادم. نه برای فرار از اخراج، بلکه برای مهم بودن. حسینی کمکم عوض شد. وقتی دید ما با انگیزه کار میکنیم، فشارش کمتر شد.
تو چی؟ توی زندگیت آیا کاری رو با فشار و زور انجام دادی؟ برامون توی کامنت ها بنویس.
با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنیات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روشهای علمی بهت یاد میده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.