از قربونصدقه تا سکوت: روزی که مریضی ساختگیم لو رفت

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 18 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
این چند سال خودمو به مریضی زدن خیلی برام خوب بود، چون همیشه مادرم بهم توجه می کرد و قربون صدقه ام می رفت تا اینکه بالاخره ی روز همه چی تموم شد.
توی خونه نقلیمون رو کاناپه دراز کشیده بودم. از بچگی، محبت مامانم برام همهچیز بود. وقتی 6 سالم بود، با یه تب ساده، کنارم مینشست، پیشونیمو میبوسید و میگفت: “زود خوب شو، نگارم.”
اون حس مهم بودن مثل یه پتو گرم دورم میپیچید. ولی وقتی بزرگتر شدم، مامان سرش شلوغ شد. کار خونه، خیاطی، مهمونی. من دیگه مرکز دنیاش نبودم.
یه روز که سرما خورده بودم مامان مثل قدیما سوپ مرغ برام درست کرده بود، آبمیوه تازه گرفته بود، داروهامو به موقع بهم میداد و چند لحظه ای پیشم می نشست و میرفت به کاراش برسه.
هر چند وقت یه بار هم یه سر بهم میزد و حالمو می پرسید و می گفت بهتری نگارم؟چیزی نیاز نداری دخترم؟
اون لحظه، حس می کردم دوباره همون نگار کوچولوام.
بعد از اون، هر وقت دلم توجهشو میخواست، خودمو به مریضی می زدم؛
یه روز سرم گیج میرفت، یه روز کمرم درد میکرد و…
نه اینکه مامانم روزهای عادی بهم محبت نمیکرد، نه_ ولی وقتی مریض می شدم وقت بیشتری برام میزاشت و توجه و محبتش خاص می شد. مامان همیشه میاومد با یه چایی داغ، یه دست مهربون، و یه “چی شده، عزیزم؟”
همه وجودمو پر از عشق و محبت خودش می کرد.
توی دلم میگفتم: “هیچی، فقط میخوام مال من باشی، دستتو بزاری روی صورتم.” و تا اونجایی که می تونستم خودمو براش لوس می کردم.
دیگه استاد شده بودم. با یه آه ساختگی، مامان میدوید می اومد ببینه چی شده؟ دست و دلش برام می لرزید.
من اینجوری محبت بیشتری از مامانم دریافت میکردم، مخصوصا وقتایی که حالم خوب نبود، با کسی حرفم می شد، از چیزی نگران می شدم، کارام خوب پیش نمی رفت و …
توجه و محبتش از نو منو می ساخت. انگاری باتریمو دوباره شارژ میکرد.
الان که به اون روزها فکر می کنم می بینم چقد الکی و بیخودی مامانمو بارها و بارها نگران کردم، فقط به خاطر اینکه توجه و محبت بیشتری دریافت کنم.
حال من فقط با مامانم خوب می شد. هیچ جور دیگه ای بلد نبودم حال خودمو خوب کنم.
مامان مهربونم که حالا 58 سالش بود، چند روزی بود که حالش خوب نبود و روز به روز هم ضعیف تر و لاغرتر می شد. هر سری دکتر یه کیسه دارو می داد و می گفت داروها که تموم شد بیا ببینمت.
قبول نمی کرد ببرمش بیمارستان که چکاپ کامل بشه. میگفت: نمی تونم کارمو ول کنم،
مشتری ها کاراشونو می خوان، باید به موقع بهشون تحویل بدم. داروهامو بخورم خوب میشم.
یه روز مامانم با رنگ و روی پرید و بی حال اومد خونه و گفت: “نگار، حالم خوب نیست.”
چشاش گود افتاده بود. بردمش بیمارستان.
دکترا گفتن: “سرطان داره و خیلی هم پیشرفتهست.”
دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد. یاد تمام شب هایی افتادم که با عشق ازم پرستاری میکرد.
حالا جامون عوض شده بود و من پرستارش شده بودم. نزاشتم دیگه بره سر کار.چند هفته کنارش موندم.
غذاهای مقوی براش درست میکردم، داروهاشو می دادم، با دل و جونم ازش مراقبت می کردم.
توی یه شب سرد، مامان چشماشو بست و برای همیشه منو تنها گذاشت.
یک ماه سوگواری کردم؛ گریه، سکوت، دیدن عکساش، مرور کردن خاطراتش و….
یه روز که جلوی آینه وایساده بودم، یه دختر رنگ و رو پریده و نحیف و پژمرده رو دیدم.
الان دیگه مامانم نبود که بهم برسه. خودم باید یه کاری میکردم که مامانم هم خوشحال بشه.
اونجا فهمیدم 10 سال خودمو مریض نگه داشته بودم که کانون توجه مامانم باشم، ولی حالا که مامان نبود، کی منو میدید؟
یه صبح بلند شدم، پتومو تا کردم، یه دفتر برداشتم و نوشتم: “چی از این زندگی میخام؟”
چند روز بعد، رفتم یه کارگاه خیاطی. همون که مامان همیشه میرفت.
اونجا مشغول به کار شدم و خودمو سر گرم کردم. من همش دنبال توجه و محبت بودم و وقتی می دیدم برای کسی مهم هستم حس خوبی بهم میداد.
اما می تونستم جور دیگه ای این مهم بودن را داشته باشم. مثلا با موفقیتم. با قوی بودنم، با محبت کردن و کمک به بقیه. نه اینکه باری باشم روی دوش مادرم.
تو چی؟ آیا دیدی آدمایی که برای دریافت توجه و محبت و دریافت پیام مهم بودن، از راه نادرست پیش برن. برامون توی کامنت بنویس.
با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنیات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روشهای علمی بهت یاد میده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.