۵۰ سال گذشت، هنوز پولدار نشدم… ولی یه چیز مهمتر پیدا کردم

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 19 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
تصور کن 50 سالت باشه، یکی از آرزوهات این باشه که پولدار بشی تا بتونی به بقیه کمک کنی، اما هنوز بهش نرسیدی، اما به جاش میفهمی کار بهتری هست که میتونی انجامش بدی، اونم بدون پول خرج کردن.
بهار 1403 بود. توی یه اتاق اجارهای رو تختم با یه دفتر پر از برنامهریزی و یه حساب بانکی خالی، نشسته بودم. از جوونی رویاهام بزرگ بود. میخواستم ثروتمند شم، نه فقط برای خودم، برای اینکه به بقیه هم کمک کنم.
همیشه فکر میکردم اگه پول داشته باشم، میتونم به فقیرا غذا بدم، برای بچهها اسباببازی بخرم، یه نقش خوب توی زندگی آدما داشته باشم.
ولی تا اون روز، هر چی تلاش کرده بودم، کارای پارهوقت، ایدههای تجاری، هیچچیز جواب نداده بود.
یه شب، با خودم حرف زدم. گفتم: “امین، تو که پولی نداری به کسی بدی، به جاش چیکار میتونی انجام بدی؟ ” یه لحظه ساکت شدم. به آینه نگاه کردم—یه صورت معمولی، با یه لبخند کمرنگ که مدتها بود فراموشش کرده بودم.
گفتم: “خب، اینو دارم، لبخندمو میتونم به آدما بدم.”
تصمیم گرفتم از همون حداقل داراییم استفاده کنم.
نیازی به پول نداشت، فقط به دلم بستگی داشت.
از فردا صبح، شروع کردم. به هر کی میرسیدم، لبخند می زدم، یه حس خوب بهش می دادم، یه ویژگی مثبتشو می گفتم.
صبح، توی نونوایی، به آقای نونوا که همیشه خسته بود گفتم: “سلام، دستت درد نکنه، نونات بهترینن!”
یه لبخند زدم. اونم خندید و گفت: “مرسی، تو هم روز خوبی داشته باشی!” توی خیابون، به یه بچه که بادکنک دستش بود گفتم: “چقدر قشنگه بادکنکت!”
بچه ذوق کرد و مامانش خندید.
توی محل کارم(فروشنده یه مغازه کوچیک بودم)به مشتریا با لبخند سلام می کردم و می گفتم: “شما همیشه انتخابای خوبی دارید، از کوچکترین ویژگی های مثبتشون تعریف می کردم!”
بودن آدمهایی که با تعجب نگام می کردند، شاید توی دلشون می گفتن این بابا دلش خوشه ها. اما برام مهم نبود. اجازه نمی دادم افکارم جلوی کارمو بگیرن.
بعضی مشتریا این رفتارم رو به حساب خود شیرینی میزاشتن. اما برام مهم نبود. صاحبکارم توی مغازه بهم گفت خبریه؟ زن دوم گرفتی؟
منم لبخند زدم و گفتم نه بابا. این چه حرفیه؟ حتی همسرم مستقیماً توی صورتم گفت مشکوک میزنی.
البته حق داشتن. همیشه خیلی جدی بودم. همه منو اینطوری دیده بودن.
اما دیگه نمی خواستم این طوری باشم. به افکار و حرفای دیگران اصلا اهمیت نمی دادم.
برام تلخ و گزنده بود ولی هدفم از همه چیز برام مهمتر بود. دوست داشتم حداقل یکی از اهدافم رو توی زندگیم تیک بزنم. حالا که کاری از دستم بر نمیاد، ی حس خوب توی آدما ایجاد کنم. این برام خیلی مهم بود.
کمکم دیدم آدما دورم جمع میشن. مشتریا بیشتر میخندیدن، باهام حرف میزدن، حتی یه روز یه پیرمرد گفت: “آقا، من شما رو که نگاه می کنم، همه غصه هامو فراموش می کنم و دلم شاد میشه. “
چند ماه گذشت. آدما منو به دوستاشون معرفی کردن، پیشنهادای کاری اومد، حتی تونستم یه کم پسانداز کنم و به یه خانواده فقیر کمک کنم. ولی چیزی که یاد گرفتم این بود: اون لبخند اولیه، از همه پولایی که میخواستم جمع کنم قویتر بود. من فکر میکردم شادی دادن به ثروت نیاز داره، ولی فقط به یه تصمیم نیاز داشت.
حالا که بهش فکر میکنم، میفهمم کمک کردن به آدما به جیبم ربطی نداشت. به قلبم ربط داشت.
اون لبخندایی که به نونوا، بچه ها، مشتریا زدم، هم اونا رو شاد کرد، هم خودمو.
تو چی؟ آخرین بار کی با یه لبخند به یکی حس خوب دادی؟ امین با یه تبسم راهشو پیدا کرد. تو منتظر چی هستی؟ برامون توی کامنت بنویس.
با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنیات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روشهای علمی بهت یاد میده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.