داستانی الهامگرفته از کتاب «آیا ممکن است اینجا بهشت باشد؟» نوشتهی آنیتا مورجانی

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- بدون دیدگاه
داستانی الهامگرفته از کتاب «آیا ممکن است اینجا بهشت باشد؟» نوشتهی آنیتا مورجانی
شروع داستان:
آنیتا مورجانی یه زن معمولی بود؛ مثل من و تو. اهل هنگکنگ، با خانوادهای سنتی و انتظارات زیادی از سمت همه.
همیشه در حال تلاش برای خوب بودن، مؤدب بودن، مطابق انتظار بودن.
اما ته دلش پر از ترس، اضطراب و یه جور خستگی از زندگیای که مال خودش نبود.
سالها اینطوری گذشت. تا اینکه در اوج ۴۳ سالگی، زندگی براش یه ترمز اساسی کشید. آنیتا به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. از نوع پیشرفته، کشنده، بیرحم.
📉 سراشیبی سقوط
چهار سال تموم، آنیتا با سرطان جنگید. از دکترهای طب غربی گرفته تا درمانهای سنتی، یوگا، رژیمهای گیاهی، مراقبه… هر کاری که تصور کنی، انجام داد.
اما بدنش ضعیف و ضعیفتر شد. تومورها کل بدنشو گرفته بودن. وزن کم کرده بود، پوستش زرد شده بود، نفس کشیدن براش سخت شده بود.
تا اینکه یه روز صبح، در فوریه ۲۰۰۶، با حالتی نیمهکُما به بیمارستان بردنش. پزشکها به خانوادهاش گفتن: «امشب رو نمیگذرونه. آماده باشید برای خداحافظی.»
اما اون شب، به جای مردن، آنیتا یه چیز دیگه رو تجربه کرد…
☁️ تجربهی مرگ، ولی نه پایان
همون لحظهای که همه فکر میکردن داره میمیره، آنیتا میگه که احساس کرد از بدنش بیرون اومده.
خودش رو از بالا دید، بدنش روی تخت، اطرافش پر از دکتر و پرستار، خانوادهاش نگران و گریون.
ولی خودش تو یه فضای دیگه بود؛ جایی شبیه نور، شبیه آرامش مطلق. جایی که نه ترسی بود، نه درد، نه انتظار.
میگه احساس میکرد دوباره وصل شده به خود واقعیش. اون خودی که همیشه بوده، ولی فراموشش کرده بود.
میگه که یه جور «دانایی» بهش دست داده بود. انگار فهمید که چطور ترس و اضطراب، خودش باعث بیماریش شده بودن.
فهمید که اگه از اول خودش رو دوست داشت، اگه خودشو بدون قضاوت پذیرفته بود، هرگز اینطوری بیمار نمیشد.
و بعد یه انتخاب بهش داده شد. یا بمونه توی اون فضای نورانی… یا برگرده.
🔁 بازگشت معجزهآسا
برخلاف همهچیزهایی که دیده و حس کرده بود، تصمیم گرفت برگرده.
به قول خودش: «فهمیدم که زندگیام، حتی با همه زخمهاش، هنوز ناتمامه. هنوز میتونم خودِ واقعیمو زندگی کنم.»
و حالا برسیم به اون بخش عجیب و باور نکردنی: وقتی برگشت به بدنش، همهی چیزایی که پزشکها گفته بودن دیگه صدق نمیکرد.
بدنش شروع کرد به بازسازی. تومورها توی عرض چند هفته آب شدن. سیستم ایمنی دوباره جان گرفت.
و توی کمتر از پنج هفته، از بیمارستان مرخص شد. بدون هیچ اثری از سرطان. پزشکها موندن که این چی بود. یه معجزه؟ یه اشتباه؟ یه اتفاق نادر؟
اما آنیتا میدونست چی شده بود: او با عشق به خودش برگشته بود.
🪞 پیامی برای همهی ما
وقتی آنیتا برگشت، فقط جسمش نبود که تغییر کرده بود. نگاهش به زندگی، خودش، آدمها و حتی مرگ، از ریشه فرق کرده بود.
دیگه نمیترسید از اینکه «فلانی چی فکر میکنه». دیگه دنبال تأیید دیگران نمیدوید. دیگه خودش رو قربانی نمیدید.
شروع کرد به زندگی از یه جای عمیقتر: جای عشق، پذیرش و رهایی.
اون میگه که دنیای بعد از مرگ، یه جایی دور نیست. بلکه بهشت، همینجاست، همین حالا، اگه بخوایم با خود واقعیمون در تماس باشیم.
💬 چند جمله طلایی از خودش
- «ما به دنیا نیومدیم که کامل باشیم. اومدیم که خودمون باشیم.»
- «وقتی عاشق خودت باشی، دنیا خودش درست میشه.»
- «بزرگترین دارویی که داریم، خودشناسی و خودپذیریه.
💡نتیجه گیری:
این داستان، فقط قصهی یه زن با یه بیماری نیست. قصهی همهی ماست که یه جایی توی زندگی، یادمون میره کی هستیم.
غرقِ بایدها و نبایدها میشیم. از خودمون دور میافتیم.
و بعد یه بحران میاد که بیدارمون کنه.بعضی وقتا اون بحران یه مریضیه.
بعضی وقتا یه جدایی، ورشکستگی، یا یه لحظهی تنهایی.
ولی پیامش یکیه: «یاد بگیر خودتو دوست داشته باشی، بدون شرط. اون وقت معجزهها از همون جایی شروع میشن که فکرش رو نمیکنی.»✨
دوره رهایی از افسردگی مثل یه نور امید، بهت کمک میکنه از تاریکی خارج شی و دوباره شادی رو تجربه کنی! با ابزارهای ساده و کاربردی، زندگیت رو پر از حس خوب کن. همین حالا برای خودت یه قدم مثبت بردار! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.