داستان یک تولد …

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- بدون دیدگاه
یه روز توی یه جمع دوستانه نشسته بودم و داشتم یه خاطره ساده تعریف میکردم؛ از اینکه چطور یه بار توی یه موقعیت سخت، با یه جمله کوتاه خودم رو آروم کردم. یهو یکی از دوستام برگشت گفت: “تو چرا اینقدر قشنگ حرف میزنی؟ آدم دلش میخواد ساعتها به حرفات گوش بده!” بقیه هم سرشون رو تکون دادن و گفتن: “واقعاً! انگار داری یه قصه تعریف میکنی که نمیشه ولش کرد.” اون لحظه یه جرقه توی ذهنم روشن شد. همیشه عاشق این بودم که چیزایی که یاد گرفتم رو با بقیه به اشتراک بذارم، ولی از اون آموزشهای خشک و خستهکننده که فقط پر از قانون و باید و نباید بود، دلم میگرفت. خودمم حوصلهشون رو نداشتم، چه برسه به اینکه بخوام بقیه رو مجبور کنم اونجوری یاد بگیرن!
اون روز تصمیم گرفتم مسیرم رو عوض کنم. شغلم رو گذاشتم کنار و گفتم: “من میخوام یه راه جدید برم. میخوام به آدما کمک کنم زندگیشون رو قشنگتر کنن، اعتماد به نفس پیدا کنن، با بقیه بهتر حرف بزنن، یا حتی راه پولدار شدن رو پیدا کنن، ولی نه با درسهای کسلکننده. میخوام با داستانهام اونا رو ببرم توی یه سفر؛ یه سفر که هر قدمش یه سرنخ داره، یه چراغ کوچیک که مسیر زندگی دلخواهشون رو روشن کنه.” اینجوری شد که این سایت به دنیا اومد. یه گوشه دنج که توش داستانهایی هست برای تو، که دلت میخواد خودت رو پیدا کنی، تغییر کنی و به اون زندگی که همیشه آرزوش رو داشتی برسی. اینجا قراره با هر داستان، یه قدم به خودت نزدیکتر بشی.