از تغییر همسر تا تغییر خودم: انتخابی که کلاس رو شگفتزده کرد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 13 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
تصور کن توی یه کلاس آموزشی بشینی، بهت بگن دوست دارین همسرتون چه ویژگی هایی از خودشو عوض کنه؟ اما تو کار دیگه ای بکنی که از همه اونها بهتر باشه.
توی یه سالن کوچیک توی کرج، با یه خودکار و یه کاغذ جلوم، کنار همسرم، سمیه، نشسته بودم.
یه کلاس آموزشی درباره روابط بود. مدرس، یه مرد میانسال با صدای گرم، گفت: “شش تا ویژگی که دوست دارید همسرتون تغییر بده رو بنویسید.”
سمیه سریع شروع کرد به نوشتن. قلمش رو کاغذ میرقصید. همون لحظه ده تا ویژگی که دوست داشتم همسرم داشته باشه رو توی لیستم ردیف کردم. ب
رام خیلی جالب بود. چون همیشه به این فکر می کردم که باید سمیه اینطوری باشه.
باید سمیه اون طوری باشه. باید سمیه بهم اینقدر گیر نده، سمیه این، سمیه اون و…. . هر کاری کردم دستم روی کاغذ نرفت.
نتونستم چیزی بنویسم. ی نیرویی نمیزاشت. همه نوشته بودن.
ی نگاهی به کاغذش انداختم دیدم بله، همون حرفای همیشگی. همون غرهای همیشگی.
بهش گفتم: “بذار فکر کنم، فردا جواب میدم.”
توی دلم گفتم: “شش تا ویژگی، منظورش شش تا عیب و ایرادش هست دیگه”
اون شب، به جای اینکه بشینم و لیست عیباشو بنویسم، مثل اینکه چرا دیر شام درست میکنه یا چرا گاهی غر میزنه؟ رفتم یه گلفروشی نزدیک خونه.
شش تا گل رز قرمز خریدم. هر کدوم یه شاخه براق و تازه. توی راه خونه، یه کاغذ از جیبم درآوردم و روش نوشتم: “سمیه جان، من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم.”
رفتم و توی ماشین قایمش کردم و صبح که شد قبل از رفتن به سرکار گلارو توی یه گلدون قدیمی گذاشتم رو میز ناهارخوری و رفتم سر کار.
توی ذهنم فقط یه چیز بود: “اگه انتقاد کنم، چی عوض میشه؟”
سمیه 32 سالش بود—10 سال بود با هم زندگی میکردیم. از اول عاشق خندههاش بودم، ولی توی این سالا گاهی دعواهامون بیشتر از خندهها شده بود.
اون روز که از کار برگشتم، در خونه رو باز کردم و خشکم زد. سمیه با چشمای خیس جلوم وایستاده بود، گلارو دستش گرفته بود و گریه میکرد.
گفت: “کامران، این چیه؟” فکر کردم شاید ناراحته، ولی یه دفعه بغلم کرد و گفت: “تا حالا فکر میکردم فقط عیبامو میبینی. مرسی که همین طوری منو دوست داری.”
اون لحظه، انگار یه دیوار بینمون شکست.
از اون روز، سمیه عوض شد—نه اینکه دیگه غر نزنه یا شام همیشه آماده باشه، ولی انگار یه نور توی چشاش روشن شده بود.
صبحا با یه چای داغ منتظرم بود، شبها می نشست کنارم و باهام حرف میزد. قبلا همیشه سرش توی گوشیش بود. منم همین طور.
خیلی با هم کمتر حرف می زدیم.
منم سعی کردم بیشتر ببینمش. یه بار که کیک پخت، گفتم: “سمیه، دستپختت حرف نداره.”
اون خندید و گفت: “تو بگو، من هر روز میپزم!”
حالا که بهش فکر میکنم، اگه اون روز شش تا عیبشو نوشته بودم و داده بودم دستش، شاید الان توی سکوتی پر از دلخوری بودیم. ولی اون شش شاخه گل، ما رو دوباره به هم وصل کرد.
من میتونستم مثل خیلیا عیبای سمیه رو بشمرم و بگم: “اینو عوض کن!”
ولی با یه جمله و شش تا گل، بهش نشون دادم که وجودش برام مهمه. اونم بهترین خودش شد. نه برای من، برای خودش. اگه خوشت اومد لایکش کن.
تو چی؟ توی زندگیت به جای انتقاد، قراره چه ویژگی های طرف مقابلتو ببینی؟ آیا مدام تلاش می کنی دیگران را عوض کنی؟ برامون توی کامنت ها بنویس.
با دوره عزت نفس، اعتمادبهنفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد میده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.