ترسی که رویاها رو نصفه‌کاره می‌ذاره

ترسی که رویاها رو نصفه‌کاره می‌ذاره
  • بدون دیدگاه

تصور کن یه ایده توی سرت داری، یه رویای بزرگ، یه کار جدید. ولی هر بار که می‌خوای بلند شی، یه صدای توی ذهنت می‌گه: “اگه خراب کنی چی؟ اگه بقیه مسخره‌ت کنن چی؟” حالا فکر کن این صدا اونقدر بلند بشه که پاهاتو قفل کنه و هیچ‌وقت شروع نکنی. این داستان خیلی از ماها ست، شاید تو هم همین باشی.

شروع داستان:

زمستون سه سال پیش بود. توی یه آپارتمان نقلی توی شیراز، زیر نور یه لامپ زرد که سایه‌م رو رو دیوار می‌نداخت.

با صدای مامانم خودمو پیدا کردم: “آیدا، هم خوبه”. داشت با خالم صحبت میکرد. با یه دفترچه پر از شکلک و خط‌خطی و یه دمنوش آویشن، رو کاناپه نشسته بودم. چند ماه بود که می‌خواستم یه کارگاه نقاشی راه بندازم. یه جای کوچیک که بچه‌ها بیان و رنگارو رو بوم بپاشن.

ایده‌م روشن بود: آدرسو پیدا کرده بودم، حتی اسمشم انتخاب کرده بودم. “رنگ زندگی”.

ولی هر بار که می‌خواستم زنگ بزنم و قرارداد اجاره رو ببندم، قلبم تند می‌زد و دستم می‌لرزید.

 چرا؟ چون توی سرم یه فیلم ترسناک پخش می‌شد: “اگه هیچ‌کس نیاد چی؟ اگه بابام بگه بی‌عرضه‌م چی؟ اگه دوستام پشتم بگن شکست خورد چی؟”  

حق داشتم، با اینکه 28 سالم بود، تاحالا از این جور کارا نکرده بودم.

این ترس از انتقاد و قضاوت و سرزنش، مثل یه زنجیر به دست و پام بسته شده بود. هر روز به خودم می‌گفتم: “اگه خراب بشه، همه می‌گن دیدی گفتم نمی‌تونی؟”

بابام همیشه می‌گفت: “آیدا، چرا مثل فلانی یه کار درستو شروع نمی‌کنی؟” مامانم یه بار که دید دارم روی بوم نقاشی می‌کشم، با یه لبخند زورکی گفت: “قشنگه، ولی این که پول نمی‌شه!”

حتی فکر نگاهای تمسخر آمیز دوستام که الان توی شرکتای بزرگ کار می‌کنن، منو فلج کرده بود.

بعد از دانشگاه همشون سرکارای خوبی رفته بودن ولی من آس و پاس بودم. دوست نداشتم هر روز سرکاری که دوستش ندارم برم.

یه روز توی اینستا یه پست دیدم: “موفقیت بدون شکست نمی‌شه.” لایکش کردم، ولی توی دلم گفتم: “آره، ولی اگه من شکست بخورم، انگشت نما میشم. نمی تونم این حجم از تمسخر و انتقاد را تحمل کنم.”

یه شب، وقتی برف آروم پشت پنجره می‌بارید، توی دفترچه‌م نوشتم: “اگه شروع کنم و ببازم، بدتر از اینه که هیچ‌وقت شروع نکنم؟”

یهو یاد یه جمله افتادم که توی یه کتاب خونده بودم: “اگه نترسی و بپری، یا پرواز می‌کنی یا زمین می‌خوری، ولی اگه نپری، همیشه رو زمینی.”

قلبم تکون خورد. به خودم گفتم: “اگه الان شروع نکنم، کی قراره شروع کنم؟

وقتی 40 سالم بشه و هنوز روی همین کاناپه نشسته باشم؟”

تصمیم گرفتم یه قدم کوچیک بردارم. فقط زنگ بزنم به صاحبخونه و قیمت بگیرم.

دستم لرزید، ولی شماره رو گرفتم.

صدای یه مرد خسته جواب داد: “ماهی شش تومن، بیا ببین.”

قطع کردم و نفس عمیق کشیدم. زمین نلرزید، کسی بهم نخندید.

فرداش رفتم کارگاهو دیدم. یه جای کوچیک با دیوارای سفید که بوی رنگ تازه می‌داد.

قراردادو بستم، و یه هفته بعد، با پنج تا بچه شروع کردم.

روز اول، یه پسر کوچولو رنگ قرمزو ریخت رو زمین. قلبم اومد تو دهنم، فکر کردم: “حالا باید چکار کنم؟!”

ولی خندیدم و گفتم: “خب، حالا زمینم نقاشی شد!”

بچه‌ها خندیدن، و کم‌کم کارگاهم پر شد.

بابام اومد دید، گفت: “فکرشم نمی‌کردم!”

دوستام استوری گذاشتن: “آیدا ی نگاهی هم به ما بکن.”

حالا که به اون روزا نگاه می‌کنم، می‌فهمم ترس از انتقاد بقیه، فقط یه سایه بود، واقعی نبود.

اگه شروع نکرده بودم، هنوز روی همون کاناپه بودم، با یه دفترچه پر از رویاهایی که هیچ‌وقت رنگ نمی‌گرفتن.

تو چی؟ هنوز داری از سایه انتقاد می‌ترسی، یا قراره بلند شی و یه قدم برداری؟ تا حالا این تجربه را داشتی؟

برامون توی کامنت بنویس.

دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفه‌ای رو بهت نشون می‌ده! با تکنیک‌های کاربردی این دوره، فروش‌ات رو چند برابر کن و به درآمد رویایی‌ات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره به قسمت محصولات بروید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

پروفایل من

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01