• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

داستان الهام گرفته از کتاب “لحظه‌های واقعی” نوشته‌ی باربارا دی آنجلیس

لحظه‌های واقعی از باربارادی آنجلیس داستان از کتاب قله
  • بدون دیدگاه

 داستانی الهام گرفته از کتاب “لحظه‌های واقعی” نوشته‌ی باربارا دی آنجلیس

شروع داستان: 

ماجرا از یه جای خیلی ساده شروع می‌شه. نانسی زنی بود تو دهه‌ی چهل زندگی‌اش، با یه زندگی آروم ولی معمولی. شوهرش، باب، مرد خوبی بود، مهربون و مسئولیت‌پذیر… ولی خب، بعد از ۱۵ سال زندگی مشترک، دیگه همه چی براشون عادی شده بود. نه بحث خاصی، نه هیجان، نه اون عشق سوزان اول آشنایی.

نانسی همیشه حس می‌کرد چیزی کمه. یه حس بی‌روحی تو زندگی. اونقدی که گاهی با خودش فکر می‌کرد شاید دیگه دوستش نداره. شاید این زندگی فقط یه “عادت” شده.
اما چون باب آدم بدی نبود، هیچ‌وقت جدی به جدایی فکر نکرد. فقط یه جورایی، بی‌حوصله و سرد، ادامه می‌داد.

تا اینکه یه شب، همه چی عوض شد…

یه شب بارونی، نانسی و باب از یه مهمونی داشتن برمی‌گشتن. توی ماشین، مثل همیشه، ساکت بودن.

فقط صدای برف‌پاک‌کن ماشین بود که با ضرب آهنگ بارون روی شیشه قاطی شده بود.

نانسی داشت به بیرون نگاه می‌کرد، تو فکرای خودش غرق بود. یه لحظه متوجه شد که باب ماشین رو کنار خیابون نگه داشت. تعجب کرد و پرسید:
«چی شد؟ چرا وایسادی؟»

باب که تا اون لحظه هیچی نگفته بود، یه نفس عمیق کشید و گفت: «می‌خوام یه چیزی بهت بگم… شاید احمقانه باشه، ولی باید بگم.»

نانسی سکوت کرد. یه جور دلشوره تو دلش پیچید. باب گفت: «امشب که تو اون مهمونی صداتو شنیدم وقتی داشتی می‌خندیدی، یه لحظه برگشتم و نگات کردم.
همون لحظه یه چیزی تو دلم لرزید… یاد اون روزای اول افتادم. یاد وقتی که عاشقت شدم.
صدا، حالت، چشمات… انگار یه لحظه دوباره همون دختر ۲۵ ساله شدی که عاشقش شدم.
و اون لحظه فهمیدم… فهمیدم که هنوزم عاشقتم. فقط خودم یادم رفته بود.» نانسی خشکش زده بود. قلبش تند تند می‌زد. نمی‌دونست چی بگه.
فقط اشک تو چشمش جمع شد… باب ادامه داد: «من هیچ‌وقت نخواستم دور بشم. ولی مثل خیلیا، کم‌کم توی زندگی روزمره گم شدم.
فکر کردم چون کار می‌کنم، قبضارو می‌دم، باهات بدرفتاری نمی‌کنم، یعنی دارم خوب زندگی می‌کنم.
ولی حالا می‌فهمم… باید بیشتر کنارت می‌بودم، بیشتر نگاهت می‌کردم، بیشتر می‌گفتم که چقدر دوستت دارم.»

اون شب، وسط خیابون، توی ماشین، با بارون روی شیشه، اتفاقی افتاد که نانسی اسمش رو گذاشت: یه لحظه‌ی واقعی.

نه چون یه اتفاق بزرگ بود… بلکه چون یه “حقیقت” تو دلش روشن شد. فهمید که عشق، چیزیه که باید هر روز بهش رسید.
و اینکه گاهی یه جمله‌ی ساده، می‌تونه دوباره جادوی زندگی رو زنده کنه.

از اون شب به بعد، رابطه‌ی نانسی و باب عوض شد. نه اینکه یه‌هو همه چی گل و بلبل شه، ولی اونا یاد گرفتن بیشتر «حاضر» باشن.
بیشتر نگاه کنن، گوش بدن، لمس کنن، بخندن، قدر بدونن.

باربارا دی آنجلیس توی کتاب می‌نویسه:

“عشق، چیزی نیست که یه‌بار به دست بیاری و تموم شه. عشق، یه انتخاب روزانه‌ست. یه انتخاب برای دیدن، شنیدن، و حاضر بودن در کنار کسی که برات مهمه.

💡 نتیجه گیری:

داستان نانسی و باب بهمون می‌گه لازم نیست منتظر یه تعطیلات خاص، یه سالگرد یا یه اتفاق عجیب بمونی.
گاهی فقط کافیه یه لحظه وایستی، یه نفس عمیق بکشی و به کسی که دوستش داری نگاه کنی و بگی:
“من هنوز عاشقتم، فقط خودم یادم رفته بود.”

و این می‌تونه همون لحظه‌ی واقعی توی زندگی تو باشه.✨

با دوره پاکسازی ضمیر ناخودآگاه، موانع ذهنی‌ات رو حذف کن و به آرامش و موفقیت درونی برسی! این دوره با روش‌های علمی بهت یاد می‌ده چطور ذهنت رو بازسازی کنی. الان وقت تغییر بزرگه، شروع کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

پروفایل من

پروفایل من

  • تاریخ ثبت: 8 شهریور 01