• سه تست جدید به بخش تست های روانشناختی اضافه شد. 4-2-1404

هیچ حقه‌ای نگرفت… تا اینکه یه روز بالاخره تسلیم شد!

هیچ-حقه‌ای-نگرفت…-تا-اینکه-یه-روز-بالاخره-تسلیم-شد!
  • بدون دیدگاه

داستان ی مامان کلافه و پسر بدغذاش که با هیچ ترفندی، حقه ای، رشوه ای، تهدیدی کوتاه نیومد. تا اینکه بالاخره ی روز همونی شد که مامانش می خواست

شروع داستان:

ی روز بهاری توی یه آشپزخونه کوچیک توی رشت، با بوی بارونی که از پنجره می‌اومد، من، با یه پیش‌بند گل‌گلی و یه عالمه کلافگی، جلوی اجاق وایستاده بودم.

پسرم، نیما، 6 سالش بود، با موهای آشفته و یه قیافه اخمو، رو صندلی نشسته بود و بشقاب کوکوی سبزی جلوش دست‌نخورده بود.

ماه‌ها بود همین بود. هر چی درست می‌کردم، یه قاشق می‌خورد و می‌گفت: “دوست ندارم!” التماس کرده بودم: “نیما، بخور بزرگ شی!” تهدید کرده بودم: “اگه نخوری، تبلتت رو می‌گیرم!”

حتی قول اسباب‌بازی داده بودم—ولی هیچی جواب نمی‌داد. 

یه شب، با شوهرم، علی، نشستم و گفتم: “دیگه نمی‌دونم چی کار کنم؟ نیما داره لاغر می‌شه.”

علی گفت: “شاید زور جواب نمی‌ده—باید بفهمیم چرا نمی‌خوره.” یهو یادم اومد نیما چقدر دوست داره توی آشپزخونه بچرخه.

هر وقت کیک درست می‌کردم، می‌اومد و می‌گفت: “منم می‌خوام هم بزنم!”

فکر کردم: “اگه بذارم خودش غذا درست کنه چی؟” تصمیم گرفتم امتحان کنم.

یه کار ساده، بدون خطر، که بهش حس مهم بودن بده. 

فردا ظهر، بهش گفتم: “نیما، بیا امروز با هم غذا درست کنیم!”

چشاش گرد شد، گفت: “واقعاً؟”

گفتم: “آره، تو آشپز منی!”

یه کاسه سالاد ساده انتخاب کردم. خیار، گوجه، یه ذره جعفری.

چاقو دستش ندادم، ولی گفتم: “تو خیارا رو با دستت نصف کن، جعفریا رو بچین.”

یه پیش‌بند کوچیک بستم دورش و شروع کردیم.

من برش زدم، اون تکه‌ها رو قاطی کرد.

هی می‌گفت: “مامان، اینو من درست کردم؟”

با ذوق می‌خندید و دستای خیسشو بهم نشون می‌داد.

آخرش گفتم: “حالا خودت سالادتو سرو کن!”

یه بشقاب پر کرد. نشست و شروع کرد به خوردن.

یهو گفت: “مامان، این خیلی خوشمزه‌ست!” خشکم زده بود، نیما داشت غذا می‌خورد، اونم با اشتها! 

از اون روز، هر وقت غذا درست می‌کردم، یه کار کوچیک بهش می‌دادم، سیب‌زمینی رو بشوره، نونو بذاره رو سفره، یا تخم‌مرغا رو هم بزنه.

هر بار تمایلش به خوردن بیشتر میشد، اوایلش همه غذاشو نمی خورد. اما من به روی خودم نمی آوردم. اما هر چی بیشتر توی درست کردن غذا بهش فضا میدادم، بیشتر دوست داشت غذا بخوره. خیلی وقتا قبل از اینکه سفره پهن کنم، یکمی از غذا رو ناخونک می زد، منم کاریش نداشتم.

بعضی وقتا خراب کاری هم می کرد، کارمو بیشتر هم می کرد، اما صبوری کردم، چون هدفم برام مهم بود.

کم‌کم وزنشم بهتر شد. دیگه نه تهدیدی بود، نه التماس.

فهمیدم نیما نمی‌خواست فقط غذا بخوره، می‌خواست حس کنه توی خونه مهمه.

اگه مثل قبل فقط زور می‌گفتم، شاید هنوز همون بشقاب پر جلوش بود.

تو چی؟ آیا بچه بدغذا دیدین؟ باهاش چجوری رفتار کردین؟ برامون توی کامنت ها بنویس.

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

وقتی-انتخاب-بین-آدم-و-رباته...

وقتی انتخاب بین آدم و رباته…

تصور کن بری بیمه بخری، یکی با ذوق برات حرف بزنه و راهو نشونت بده، یکی دیگه مثل ربات فقط لیست قیمت بذاره جلوت. شروع...

  • 31 فروردین 04

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی