ی ضرب المثل چینی زندگیم را نجات داد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 17 اردیبهشت 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن هر روز به بقیه بگی چرا اینجوریان، ولی خودت توی خونهت غرق شلختگی باشی—ولی ی ضرب المثل چینی معادلات همه چیو عوض کرد.
زمستون 1402 بود. توی یه آپارتمان قدیمی توی تهران، زیر نور کمجون یه لامپ که هی چشمک میزد، من، سارا، 34 ساله با یه شال گل گلی و یه لیوان چای که دیگه سرد شده بود، روی مبل لم داده بودم.
جلوم، توی آشپزخونه، همخونهم، نگار، داشت با یه قاشق چوبی توی قابلمه رو هم میزد و نصفه موادشو ریخته بود رو گاز.
یه نگاه بهش انداختم و گفتم: “نگار، چرا اینجوری آشپزی میکنی؟ همهجا رو کثیف کردی!”
اونم با یه اخم برگشت و گفت: “مگه خودت چجوری آشپزی می کنی، فقط بلدی غر بزنی!” خشکم زد، ولی سریع گفتم: “منظورم اینه که باید درست غذا درست کنی، همه جا را به گند کشیدی!”
این انتقاد کردن برام عادت شده بود. هر روز یه چیزی پیدا میکردم: “چرا لباساتو اینجوری میذاری رو تخت؟”، “چرا ظرفاتو نمیشوری؟”، “چرا اینجوری برنامهریزی میکنی؟”
فکر میکردم اگه بقیه منظم باشن، زندگیمون بهتر میشه.
ولی خودم؟ اتاقم پر از کاغذای بههمریخته بود، میز کارم یه کوه از فنجونای نشسته، و برنامه روزانهم مثل یه پازل شکسته که هیچوقت درست نمیشد.
همیشه به خودم میگفتم: “من که خوبم، اینا باید درست شن!”
یه روز، توی یه صبح سرد که برف آروم پشت پنجره میبارید، تصمیم گرفتم یه چالش بذارم.
به نگار گفتم: “بیا یه هفته هردومون منظم باشیم—تو آشپزخونه رو تمیز نگه دار، منم اتاقمو جمع میکنم. ببینیم کی میبره!”
نگار با یه پوزخند گفت: “زرنگی، کارای آشپزخونه خیلی زیاده، ولی برای اینکه روی تو رو کم کنم، باشه، ولی تو اول خودتو جمع کن!”
شروع کردیم—اون روز، نگار گازو تمیز کرد، قابلمه رو شست، حتی پیشبندشو آویزون کرد.
منم رفتم اتاقمو جمع کنم، ولی بعد نیم ساعت، وسط مرتب کردن اتاقم، حواسم رفت به اینستاگرام، توی دنیای اون غرق شدم، بعد دو ساعت تازه فهمیدم بازم دیر شد. روی کاغذای پخشوپلا نشستم و گفتم: “عجب غلطی کردم، چالش درست کردنم چی بود؟”
شب که نگار اومد، یه نگاه به اتاقم انداخت و گفت: “سارا، تو چرا هنوز اینجایی؟ من که کارمو کردم!” گفتم: “بزار بیام ببینم آشپزخونه را چکار کردی؟!” نگار گفت: “باشه، کیا می ترسونی؟ بیا ببین!”
وقتی رفتم توی آشپزخونه بی خودی ی ایراد الکی گرفتم و ازش انتقاد کردم که کارشو درست و تمیز انجام نمیده و اگه کار اتاقم طول کشیده چون می خوام درست و حسابی تمیزش کنم.
اونجا بود که نگار صداش رفت بالا: “تو همیشه همینجوری—منو سرزنش میکنی، ولی خودت هیچی! فکر میکنی من احمقم که حرفاتو گوش بدم؟”
مغرور شدم و گفتم: “من فقط میخوام درست کاراتو انجام بدی!”
ولی اون شب، وقتی تنها توی اتاقم بودم، به همریختگی دورمو دیدم—کتابا، لباسا، حتی یه جوراب که زیر تخت گم شده بود.
یه دفعه یاد یه ضربالمثل چینی افتادم که توی یه کتاب خونده بودم: “وقتی جلوی خونهت پر از برفه، از برف پشتبوم همسایه ایراد نگیر.”
قلبم یه تکون خورد—من داشتم از نگار انتقاد میکردم، ولی خودم توی برف خودم غرق بودم.
صبح روز بعد، به جای غر زدن، رفتم پیش نگار و گفتم: “بیا دوباره شروع کنیم—من اول خودمو درست میکنم، تو هم هر وقت خواستی.”
اون روز، اتاقمو جمع کردم، میزمو تمیز کردم، و حتی یه برنامه ساده نوشتم.
نگار با تعجب نگاه کرد و گفت: “این دیگه کیه؟”
خندیدم و گفتم: “کسی که فهمید آدما منطقی نیستن—مغرورن، حقبهجانبن، ولی خودشون هم عین بقیه هستن، منم همینم.”
کمکم، نگارم آشپزخونه رو تمیزتر نگه داشت—نه چون گفتم، چون دید من دارم خودمو درست میکنم.
حالا که به اون روزا نگاه میکنم، میبینم ما همیشه از بقیه توقع داریم منظم باشن، ولی خودمونو نمیبینیم.
آدما منطقی نیستن—مثل نگار، مثل من، مغروریم و فکر میکنیم حق با ماست.
ولی وقتی جلوی خونهت پر از برفه، انتقاد کردن از همسایه فقط وقت تلف کردنه.
پ ن: تو چی؟ هنوز داری از بقیه انتقاد میکنی، یا پاروتو برمیداری و برفای جلو خونتو پارو میکنی؟ اگه تجربه ای مشابه داری برام توی کامنت بنویس.
با دوره عزت نفس، اعتمادبهنفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد میده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.