حرف زدن زیادی چه بلایی سرم آورد!

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 10 فروردین 04
- بدون دیدگاه
یه روز توی جمع دوستام همه نقشههام رو رو کردم، غافل از اینکه گوشای حسود و وراج منتظر بودن تا یه شبه همهچیز رو به باد بدم.
شروع داستان:
یه روز بهاری بود، از اون روزا که آفتاب یه جور خاصی میتابه و دلت میخواد بشینی با دوستات گپ بزنی.
با چند تا از بچههای قدیمیمون قرار گذاشتیم بریم پارک نزدیک خونهمون.
یه گوشه دنج پیدا کردیم، زیر سایه یه درخت چنار بزرگ، با یه سفره پارچهای که پر از چای و تخمه
و یه کم تنقلات بود.
همهمون دور هم نشسته بودیم و بحث از کار و زندگی شروع شد. من که تازه یه ایده جدید برای یه پروژه کاری پیدا کرده بودم، حسابی ذوق داشتم. فکر میکردم این بهترین فرصته که بگم دارم چی کار میکنم و نظر بقیه رو بپرسم.
گفتم: “بچهها، یه مدت دنبال یه ایدهام که یه کسبوکار کوچیک راه بندازم. یه سایت میخوام بزنم که داستانای آموزشی بذارم، با یه سری محصول مثل دورههای صوتی. فکر میکنم بتونه حسابی بگیره!”
همه با ذوق نگاهم کردن، یکی گفت “عالیه!”، یکی دیگه گفت “حتماً بهم بگو چی شد!”
منم که جوگیر شده بودم، شروع کردم جزئیات رو گفتن: “قراره فلان جوری طراحی کنم، با فلان آدم حرف زدم که کمکم کنه، حتی یه اسم باحالم براش پیدا کردم!” همهچیز رو رو کردم، از نقشههام برای شروع گرفته تا اینکه چطور میخوام توی اینستاگرام تبلیغش کنم.
اون روز گذشت و همهچیز خوب به نظر میرسید. ولی چند روز بعد، یه پیام از یه دوست دیگهم اومد: “شنیدم داری یه سایت راه میندازی؟ فلانی داشت راجعبهش حرف میزد، میگفت ایدهش رو خودش میتونه بهتر اجرا کنه!”
قلبم یه لحظه ایستاد. فلانی کی بود؟ یه آدم وراج توی جمعمون که همیشه عادت داشت حرفای بقیه رو پخش کنه و خودش رو وسط هر چیزی جا بده.
چند روز بعدش، توی اینستاگرام دیدم همون آدم یه استوری گذاشته با یه ایده شبیه مال من، فقط با یه اسم دیگه.
انگار نقشهم رو برداشته بود و یه شبه مال خودش کرده بود.
اونجا بود که حسابی بهم ریختم. شب نشستم رو کاناپه، با یه لیوان دمنوش که حالمو جا بیاره و فکر کردم: “چرا اینجوری شد؟”
خودم رو لعنت کردم که چرا انقدر دهنم رو باز کردم.
یادم اومد بابام همیشه میگفت: “حرفات رو پیش هر کسی نگو، حسود زیاده، وراجم که بیشتر!”
ولی من گوش نداده بودم. توی اون جمع، فقط چند نفر دوست واقعی بودن، بقیه یا حسود بودن یا فقط دنبال سوژه برای حرف زدن. اگه ساکت مونده بودم و فقط گوش داده بودم، الان ایدهم دست خودم بود، نه توی استوری یکی دیگه.
چند روز توی فکر بودم. یه شب که داشتم توی پارک قدم میزدم و باد خنک صورتم رو نوازش میداد، تصمیم گرفتم عوض شم.
به خودم گفتم: “از این به بعد، دهنم رو میبندم. نقشههام رو فقط برای خودم نگه میدارم و به جاش بیشتر گوش میدم.”
شروع کردم آروم آروم کارم رو پیش بردن.
به جای گفتن، عمل کردم. سایت رو ساختم، داستانام رو نوشتم، و وقتی آماده شد، تازه به چند نفر معتمد نشونش دادم.
نتیجه؟ همون فلانی که ایدهم رو کپی کرده بود، وقتی سایت رو دید، فقط تونست بگه “وای، چه باحال!” ولی دیگه دیر شده بود—من جلوتر بودم.
حالا هر وقت میرم توی جمع، بیشتر ساکت میمونم.
به حرفای بقیه گوش میدم، لبخند میزنم، ولی نقشههام رو توی دلم نگه میدارم. فهمیدم که سکوت گاهی از هر حرفی قویتره. حسودا و وراجا همیشه هستن، ولی اگه دهنت رو ببندی، دستشون از رویاهات کوتاه میمونه.
نکته
"حرف زدن زیادی میتونه نقشههات رو به باد بده؛ سکوت کن، بیشتر گوش بده، و رویاهات رو از حسودا و وراجا دور نگه دار."
پ ن: تو چی؟ تا حالا شده به خاطر اینکه جوگیر شدی و رفتی با کلی ذوق و شوق برنامه ات را برای کسی که لازم نیست بدونه، مطرح کنی، این طوری ضد حال بخوری؟؟ برام توی کامنت بنویس.
یک خبر خوب این است که به زودی یک دوره ای در مورد افزایش فروش تهیه می شود و روی سایت قرار خواهد گرفت. این دوره به صورت داستانی تولید می شود و تمام تکنیک ها و نکات افزایش فروش به صورت جذاب در اختیار شما عزیزان قرار خواهد گرفت.