روزی که هنری فورد با دو شکست بزرگ دنیا رو شوکه کرد

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 11 فروردین 04
- بدون دیدگاه
تصور کن دو بار توی کارخونه ماشینسازی زمین بخوری و همه بگن دیگه تموم شدی، ولی بلند شی و دنیا رو عوض کنی—هنری فورد این کار رو کرد و من هنوز بهش فکر میکنم
شروع داستان:
یه روز گرم تابستونی توی سال 1899 بود، از اون روزا که عرق از سر و روت میریزه و فقط میخوای یه جای خنک پیدا کنی.
هنری فورد، یه جوون 36 ساله با موهای ژولیده و دستای روغنی، توی دیترویت داشت با یه رویای بزرگ میجنگید: ساختن ماشینی که همه بتونن سوارش بشن.
اون موقع فقط یه مهندس ساده توی شرکت ادیسون بود، ولی شبها توی یه سوله پشت خونهش با آهنپارههایی که جمع کرده بود، موتور میساخت.
ایدهش این بود که یه ماشین ارزون و محکم درست کنه، ولی پول نداشت و تجربهش هم کم بود. با این حال، تونست یه تاجر محلی به اسم ویلیام اچ. مورفی رو راضی کنه و شرکت “دیترویت اتومبیل” رو راه انداختن.
هنری همهچیش رو گذاشت وسط. روز و شب کار میکرد تا یه ماشین درست کنه که هم خوب باشه، هم سریع آماده بشه. ولی مشکل این بود که اون یه کمالگرا بود—هر چیزی که میساخت، بازم فکر میکرد میتونه بهترش کنه. سرمایهگذارا، مخصوصاً مورفی، صبرشون کم بود. اونا میخواستن یه ماشین ببینن که بتونن بفروشن، نه اینکه هنری هی طراحی رو عوض کنه. بعد از 18 ماه، هیچ ماشینی آماده نشد.
پول شرکت دود شد و رفت هوا، و “دیترویت اتومبیل” ورشکست شد. همه دور و بریا گفتن: “هنری دیگه تمومه، این کار به دردش نمیخوره.” خودش هم یه شب توی سولهش نشسته بود، به یه موتور نیمهکاره نگاه میکرد و فکر میکرد: “شاید واقعاً اشتباه کردم.”
ولی هنری آدمی نبود که با یه شکست بشینه یه گوشه.
دوباره رفت سراغ مورفی و گفت: “یه شانس دیگه بهم بده، این بار درستش میکنم.”
مورفی که هنوز به نبوغش یه کم امید داشت، قبول کرد و شرکت “هنری فورد” رو راه انداختن.
این بار هنری گفت: “یه ماشین سبکتر و سادهتر میسازم.” ولی بازم همون آش و همون کاسه شد.
مورفی و شریکاش فشار آوردن که سریعتر تولید کنه، حتی یه مدیر خارجی آوردن که کار هنری رو زیر نظر بگیره.
هنری که از این دخالتا متنفر بود، حس کرد دارن خفهش میکنن.
کمتر از یه سال بعد، گفت: “دیگه بسه!” و از شرکت خودش بیرون اومد.
شرکت بدون اون بعداً شد “کادیلاک”، ولی هنری اون موقع فقط یه اسم شکستخورده بود که همه مسخرهش میکردن.
اون شب که از شرکت دومش جدا شد، توی خونهش کنار زنش کلارا نشسته بود.
کلارا بهش گفت: “هنری، تو میتونی، فقط راهش رو پیدا کن.” این حرف مثل بنزین رو آتیش بود.
هنری به خودش گفت: “اگه پول و شریک نمیذارن کارم رو بکنم، خودم راهم رو میرم.”
چند سال بعد، توی سال 1903، با یه تاجر ریسکپذیر به اسم الکساندر مالکومسون آشنا شد.
این بار شرط گذاشت: “من فقط اگه خودم همهچیز رو دستم بگیرم، میام.” مالکومسون قبول کرد و شرکت “فورد موتور” شکل گرفت.
هنری دیگه دنبال کمال نبود—یه ماشین ساده و ارزون ساخت، مدل A، که همه بتونن بخرن.
این بار موفق شد، چون درسش رو از شکستها گرفته بود: “زیادی پیچیده نکن، فقط شروع کن.”
چند سال بعد، مدل T رو ساخت—ماشینی که دنیا رو عوض کرد.
اگه اون دو شکست اول نبود، شاید هیچوقت به این نمیرسید که خلاقیت و سادگی از پول مهمتره.
حالا هر وقت به اون سوله قدیمی فکر میکنم، میگم: “بیپولی و شکست گاهی بهترین معلمان.”
نکته
شکستهای اولیه هنری فورد نشون داد که پول همهچیز نیست—اشتیاق و درس گرفتن از اشتباهاته که تورو به موفقیت میرسونه
پ ن: تو چی؟ تا الان چقدر کامل گرایی بهت ضربه زده و اجازه نداده بری جلو، چه تجربه هایی داری، برام توی کامنت بنویس.
اگه دلت میخواد از شکستها درس بگیری و راه موفقیت رو پیدا کنی، داستانای دیگهم رو بخون و منتظر تهیه یک دوره فوق العاده در مورد نجات از کامل گرایی که در قالب داستان در حال تولید هستم باش.