داستان: وقتی گرسنه بود، خواب نداشت… حالا میلیون‌ها نفر چشم به راهشن

وقتی-گرسنه-بود،-خواب-نداشت…-حالا-میلیون‌ها-نفر-چشم-به-راهشن
  • بدون دیدگاه

تصور کن یه روز توی واگنای کاه بخوابی، با گدایی دنبال غذا باشی، ولی یه روزی 60 میلیون نفر بیان نمایشاتو ببینن و میلیون‌ها دلار به جیب بزنی! این داستان یه شعبده‌بازه که از هیچ به همه‌چیز رسید. نه با فریب، بلکه با شناخت و عشق به مردم. شاید تو هم بتونی با یه نگاه تازه، راهتو پیدا کنی. 

شروع داستان:

توی یه روستای دورافتاده توی آمریکا، زیر آسمون پرستاره که باد بوی کاه رو پخش می‌کرد، هری _ که بعداً همه اونو به اسم “هودینی بزرگ” شناختن _ با یه شلوار پاره و یه کوله خالی، از خونه فرار کرده بود.

باباش کارگر بود و توی فقر زندگی می‌کردن.

هری نمی‌خواست مثل اونا بمونه. شب‌ها توی واگن های کاه می‌خوابید، روزا جلوی خونه‌ها می‌رفت و با یه لبخند می‌گفت: “خانم، یه تیکه نون دارید؟”

ولی توی دلش یه رویا داشت.

می‌خواست مردمو شگفت‌زده کنه. 

هری از همون 16 سالگی شروع کرد به تمرین.

سکه رو با انگشتاش غیب می‌کرد.

 با بالا و پایین بردن صداش قصه می‌گفت، ابروهاشو با هر ژست توی آینه جور می‌کرد. ساعت‌ها جلوی یه تکه شیشه شکسته تمرین می‌کرد.

می‌دونست اگه بخواد مردم تشویقش کنن، باید بی‌نقص باشه.

ولی یه ویژگی دیگه هم داشت، آدمارو خوب می‌شناخت.

می‌دونست اونا دنبال هیجانن، دنبال یه لحظه که از زندگی سختشون جدا بشن.

یه روز توی خیابون، با یه جعبه ساده و چند تا طناب، اولین نمایششو راه انداخت.

10 نفر وایسادن، بعد 50 نفر، و کم‌کم صداش پیچید. 

سال‌ها گذشت.

هری حالا “هری هودینی” شده بود، شعبده‌بازی که توی 50 سال کارش، 60 میلیون نفر بلیط نمایشاشو خریدن و میلیون‌ها دلار سود کرد.

فرار از جعبه قفل‌شده، غیب شدن توی آب، پرواز روی صحنه.

هر نمایشش نفس آدما رو بند می‌آورد. ولی رازش فقط توی شعبده بازی نبود، توی قلبش بود. خیلی از شعبده‌بازا توی دلشون می‌گفتن: “این مردم ساده‌ان، می‌تونم گولشون بزنم.”

اما هری فرق داشت. می‌گفت: “خدا رو شکر این آدما اومدن منو ببینن. منم بهترین خودمو بهشون می‌دم.”

اون مردمو دوست داشت، براشون احترام قائل بود، نه به چشم یه مشت دهاتی که بشه سرشونو شیره مالید.

یه بار، توی سال 1904، توی نیویورک، قبل از یه نمایش بزرگ،

دستیارش گفت: “هری، اینا فقط دنبال سرگرمی‌ان—چرا اینقدر خودتو می‌کشی؟”

هری خندید و گفت: “اونا به من اعتماد کردن، اومدن که یه لحظه شاد باشن. منم بهشون مدیونم.”

اون شب، توی یه جعبه آهنی قفل‌شده زیر آب رفت، همه فکر کردن غرق شده، ولی با یه لبخند از آب دراومد.

جمعیت دیوونه شدن، نه فقط برای شعبده، برای اینکه حس کردن هری از جونش براشون مایه میزاره.

حالا که به هودینی فکر می‌کنم، می‌فهمم موفقیتش فقط توی تمریناش نبود. توی این بود که مردمو دید، نه خودشو.

اون می‌تونست مثل بقیه فقط به پول فکر کنه، ولی با عشق به آدما، تونست به ثروت و شهرت بی نظیری برسه. اگه خوشت اومد لایکش کن.

 تو چی؟ آیا دیدی کسی که با تمام وجودش توی کارش مایه میزاره به موفقیت و ثروت رسیده باشه؟ برامون توی کامنت ها بنویس.  

دوره فروش موفق، رازهای تبدیل شدن به یک فروشنده حرفه‌ای رو بهت نشون می‌ده! با تکنیک‌های کاربردی این دوره، فروش‌ات رو چند برابر کن و به درآمد رویایی‌ات برس. فرصت رو از دست نده، الان وقت موفقیته! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی