داستانی الهام گرفته از کتاب «بُعد دیگر وجود» نوشته‌ی خوزه سیلوا

بعد دیگر وجود از خوزه سیلوا داستان از کتاب قله
  • بدون دیدگاه

داستانی الهام گرفته از کتاب «بُعد دیگر وجود» نوشته‌ی خوزه سیلوا

شروع داستان:

پدرو مردی معمولی و کارمند ساده‌ی یه فروشگاه مواد غذایی توی مکزیک بود. او همیشه آدمی منطقی بود. نه خیلی مذهبی، نه دنبال معنوی، نه طرفدار یوگا و مدیتیشن. فقط کار می‌کرد، شب می‌اومد خونه، تلویزیون می‌دید و می‌خوابید. اما همیشه یه حسی ته دلش بود که می‌گفت: «یه چیزی تو این زندگی هست که من نمی‌فهممش… یه بعد دیگه… یه صدای پنهان که نمی‌شنوم.»

یه روز از سر کنجکاوی، از طریق یه دوست با متد سیلوا آشنا شد. همون تمرین‌های معروف مدیتیشن ذهنی، ریلکسیشن و ورود به سطح آلفا. اولش جدی نگرفت، ولی اون‌قدری ذهنش شلوغ شده بود که گفت: «بذار یه بار امتحان کنم، چی ازم کم می‌شه؟»

ورود به سطح آلفا

پدرو شروع کرد به تمرین با سی‌دی‌های آموزشی. تمرین تنفس، ریلکسیشن عضلات، شمارش معکوس و رفتن به سطح آلفا. اوایل، فقط خوابش می‌برد! ولی کم‌کم تونست چند دقیقه‌ای تو اون حالت باقی بمونه.بعد از یه هفته، متوجه شد شب‌ها راحت‌تر می‌خوابه. بعد از دو هفته، حس کرد تمرکز ذهنی‌ش خیلی بیشتر شده. ولی چیزی که همه‌چیز رو تغییر داد، اون اتفاقی بود که سر کار افتاد…

دیدن چیزی که چشم نمی‌دید

یه روز رئیس فروشگاه با استرس اومد پیش پدرو و گفت:

«یه بسته خیلی گرون‌قیمت گم شده. ردی ازش نیست. اگه پیدا نشه، من باید جواب پس بدم.»

پدرو با خودش گفت: «نمی‌دونم چرا، ولی یه حسی می‌گه باید از روش سیلوا کمک بگیرم.»

شب، وقتی همه خواب بودن، نشست، تمرینش رو کرد، رفت توی سطح آلفا. تو اون حالت، توی ذهنش تصویر فروشگاه رو مجسم کرد. قفسه‌ها، دوربین‌ها، انبار…

یه لحظه یه صحنه اومد جلو چشمش: یه کارمند جوون، داشت بسته رو می‌ذاشت زیر ژاکتش و از در پشتی بیرون می‌رفت. پدرو از تصویر بیرون اومد، قلبش تند تند می‌زد. نمی‌دونست واقعاً دیده، یا تخیلش بوده. ولی حس درونش محکم می‌گفت: این یه تصویر واقعی بود.

لحظه‌ی رو شدن حقیقت

فردا، خیلی آروم موضوع رو به رئیس گفت. گفت: «نمی‌دونم چرا، ولی فکر کنم باید دوربین بخش انبار رو چک کنیم، مخصوصاً بین ساعت ۷ تا ۷:۳۰ دیشب.»

رئیس که دیگه امیدی نداشت، رفت چک کرد… و دقیقاً همون کارمند، همون ساعت، با ژاکت بلند، بسته رو برداشته بود.

پدرو خشکش زده بود. رئیسش با تعجب گفت: «از کجا می‌دونستی؟!» و پدرو فقط لبخند زد: «بی‌خیال… یه حس بود.»

اما خودش می‌دونست که این یه «حس» معمولی نبود. یه اتصال به لایه‌ای عمیق‌تر از ذهنش بود. همون چیزی که خوزه سیلوا تو کتابش توضیح می‌ده:

“سطح آلفا جاییه که ذهن آگاه و ناخودآگاه با هم کار می‌کنن. جاییه که می‌تونی اطلاعاتی رو دریافت کنی که با حواس پنج‌گانه ممکن نیست.”

از ترس تا اعتماد

اوایل، پدرو از این ماجرا ترسیده بود. با خودش می‌گفت: «یعنی من می‌تونم ذهن دیگران رو بخونم؟ یا آینده رو ببینم؟»

ولی خوزه توی کتابش همیشه یه چیزو تأکید می‌کنه:

“هدف این توانایی‌ها، کنترل دیگران نیست. هدف، شناخت خودته. باز کردن اون کانال درونیه که همیشه تو رو به حقیقت وصل می‌کنه.”

پدرو به تمرین‌هاش ادامه داد. کم‌کم یاد گرفت چطور از حس ششمش تو تصمیم‌گیری‌های ساده هم استفاده کنه. مثلاً وقتی تو فروشگاه تصمیم داشت یه سفارش بزرگ بده، اول می‌رفت تو آلفا، تصویر ذهنی می‌ساخت، از ناخودآگاهش جواب می‌گرفت، بعد تصمیم می‌گرفت.

جالبه که توی چند ماه، بازده فروشگاه بیشتر شد، مشتری‌ها راضی‌تر بودن، و خود پدرو احساس شادی درونی خاصی داشت، بدون اینکه حتی حقوقش زیاد شده باشه!

 

💡 نتیجه گیری:

داستان پدرو شاید عجیب به نظر برسه، ولی نشون می‌ده که هر کسی، تو هر شرایطی، اگه حاضر باشه چند قدم به سمت درونش بره، می‌تونه به دنیایی فراتر از ظاهر دسترسی پیدا کنه.

✅ همه‌ی ما یه رادار درونی داریم، فقط خاموشش کردیم.
✅ اگه یاد بگیری به سطح آلفا بری، در واقع داری به حقیقت درونت نزدیک می‌شی.
✅ خوزه سیلوا می‌گه: “آلفا، زبان خداست. وقتی تو اون سطحی، حرف زدن لازم نیست، فقط باید گوش کنی.”
✅ پدرو یه نابغه نبود، فقط انتخاب کرد به حس درونش اعتماد کنه. همین.

اگه تو هم دنبال آرامش ذهنی، تصمیم‌های درست، یا حتی درک بهتر از مسیر زندگیت هستی، شاید وقتشه تمرین‌های ساده‌ی خوزه سیلوا رو امتحان کنی.

از یه نفس عمیق شروع کن… و یادت باشه: “بعد دیگر وجود، همیشه همین‌جاست. فقط چشم دل می‌خواد.”✨

با دوره عزت نفس، اعتمادبه‌نفست رو به اوج برسون و با قدرت به سمت آرزوهات قدم بردار! این دوره بهت یاد می‌ده چطور خودت رو ارزشمند ببینی و زندگیت رو با اطمینان بسازی. همین حالا شروع کن و تفاوت رو حس کن! برای تهیه این دوره از اینجا ببینید. کلیک کنید.

مطالب مرتبط

خواهشمندیم برای فرستادن دیدگاه، وارد ناحیه کاربری خود شوید.

پر بازدیدترین‌ها

نوشته‌ای برای نمایش پیدا نشد

مطالب تصادفی

روزی که از دهان بینی خسته شدم

روزی که از دهان بینی خسته شدم

  • تاریخ ثبت: 15 اردیبهشت 04