حرفی زدم که آخرش پشیمون شدم

- نویسنده: گروه آموزشی قله
- انتشار: 17 فروردین 04
- بدون دیدگاه
“تصور کن بخوای یکی رو درست کنی، ولی اون انگشتشو سمت همه بگیره جز خودش—منم انتقاد کردم و آخرش خودم محکوم شدم، چون آدما خودشون رو نمیبینن.”
زمستون 1402 بود. توی یه کافه دنج توی تبریز، زیر نور کمرنگ یه لامپ آویزون که با باد تکون میخورد، من، لیلا، یه زن 29 ساله با یه شال قرمز که همیشه گوشهش رو درست میکردم، با یه فنجون چای داغ که بخارش توی هوا میرقصید، نشسته بودم.
روبهروم سمیرا، دوستم از بچگی، با یه ژاکت پشمی و یه لبخند زورکی، داشت تندتند قند توی چایش میریخت.
چند ماه بود که کارش توی یه مغازه لباسفروشی رو ول کرده بود و هر بار یه بهونه جدید داشت—مشتریا بد بودن، رئیسش غر میزد، ساعت کار زیاد بود.
اون روز، وقتی باز غر زدنش شروع شد، تصمیم گرفتم یه چیزی بگم.
گفتم: “سمیرا، چرا یه بار خودتو نگاه نمیکنی؟ هر دفعه که کارو ول میکنی، تقصیر بقیهست—شاید باید خودتو درست کنی.”
فکر کردم یه تلنگر کوچیک، مثل یه نسیم، بیدارش میکنه. ولی انگار یه سنگ توی برکه آروم انداخته باشم.
یه دفعه چشاش تیز شد و گفت: “تو چی میدونی؟ اون رئیسم مثل سگ بود، مشتریا هم پررو! تو که اونجا نبودی، چرا منو قضاوت میکنی؟”
توی دو دقیقه، همه رو محکوم کرد. رئیس، همکارا، حتی صاحب مغازه که اجاره رو بالا برده بود.
ولی خودش؟ انگار یه فرشته بیگناه بود که دنیا اذیتش کرده.
اون لحظه یاد خودم افتادم. چند هفته پیش، توی خونه، شوهرم، امین، یه شب که مثل همیشه دیر اومد، شروع کردم به دعوا کردن و غر زدن و صدامو بالا بردم: “چرا همیشه دیر میای؟ چرا باهام رو راست نیستی؟ “
اونم سریع گفت: ” رئیس نگهم داشته بود و داشتم خورده فرمایشات اونو انجام میدادم، تو چرا همیشه گیر میدی؟”
منم جواب دادم: “چون تو هیچوقت به فکر من نیستی! احساس میکنم داری از من فاصله میگیری و هر بار یه بهانه جور میکنی”
هر دومون توی یه چرخه افتاده بودیم. انتقاد میکردیم، ولی تقصیر رو گردن اون یکی مینداختیم.
هیچکدوم خودمون رو توی آینه نمی بینیم، فکر می کنیم فقط خودمون کارمون درسته و فقط داریم ایرادات بقیه را می گیریم.
بعد از کلی جر و بحث و انتقاد آخرش همیشه عصبی میشدم، امین هم سرشو مینداخت پایین و می رفت توی خودش و تا مدت ها کاری به کارم نداشت.
آخرش فقط خستهتر میشدیم و هیچی درست نمیشد.
اکثر آدما همینن، انتقاد که میشنون، انگار یه سپر جلوشون میاد، از خودشون دفاع می کنند.
توی ادارهمون، همکارم، نرگس، که همیشه گزارشاش دیر بود، وقتی بهش گفتم: “چرا اینقدر طولش میدی؟”، جواب داد: “سیستم کند بود، مدیر به اندازه کافی گیر میده، تو چی میگی این وسط؟”
کسایی که اشتباه می کنن همیشه یه لیست بلند از تقصیرای دیگه دارن—هوا، زمان، بقیه—ولی خودشون؟ هیچوقت توی فهرست نیستن.
ما هم فرقی نداریم—اگه انتقاد کنیم، محکوم میشیم، چون بقیه همیشه حق رو به خودشون میدن.
اون روز توی کافه، وقتی سمیرا بلند شد و با ناراحتی و با یه خداحافظی سرد رفت، فنجونم رو زمین گذاشتم و با خودم فکر کردم.
انتقادم مثل آب بود که توی هاون کوبیده باشی—نه چیزی خورد شد، نه چیزی ساخت.
چند روز بعد، توی خونه، وقتی امین باز دیر اومد، به جای غر زدن، گفتم: “بیا بشینیم حرف بزنیم—بهش گفتم من به کمی توجه نیاز دارم، برای این موضوع چیکار می تونی بکنی؟” اونم اول غر زد: “ترافیک دیوونهم کرده!” ولی وقتی آروم شد، گفت: “شاید باید زودتر راه بیفتم.” یه لحظه چراغی بینمون روشن شد.
حالا که به اون روزا نگاه میکنم، میبینم انتقاد مثل یه چاقوی دولبهست—اگه فقط بقیه رو نشونه بری، آخرش خودت زخمی میشی.
خطاکارا همیشه دنیا رو محکوم میکنن، ما هم توی شبیه همون ها هستیم—تا خودمونو نبینیم، هیچی عوض نمیشه. من با یه چای و یه حرف ساده شروع کردم.
پ ن: تو چی؟ تا حالا شده از کسی انتقاد کرده باشی و اون به راحتی قبول کرده باشه و از خودش دفاع نکرده باشه؟ برام توی کامنت بنویس.
خبر خوب! به زودی یک دوره ای در مورد روش درست اصلاح و انتقاد روی سایت قرار خواهد گرفت. این دوره به صورت داستانی می باشد. منتظر باش.